گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
منتخب آلتاواریخ
جلد اول
فيروز شاه بن اسليم شاه‌





كه فيروز شاه نام داشت بعد از پدر در سن ده سالگي به نام پادشاهي موسوم شده و به اين خطاب مخاطب گشته و امر سلطنت بر او انتظام نيافت و مبارز خان ولد نظام خان سور كه برادرزاده اسليم شاه بود، بعد از سه روز قصد قتل آن بي‌گناه نمود و هر چند بي‌بي‌باني همشيره او و زوجه اسليم شاه در پايش افتاده به زاري مي‌گفت كه برادر جان‌بخشي اين پسرك ضعيف بكن تا سر خود گرفته او را به جايي برم كه كسي نشان ندهد و به پادشاهي كاري نداشته باشد و نام آن به زبان هرگز نراند. آن ظالم بي‌رحم قبول نكرد و در محل درآمد و به حضور مادر سر پسر را بريده و حالا نسل او هم‌چنان منقطع است كه نسل اسليم شاه. و مي‌گويند كه اسليم شاه چند مرتبه قصد قتل مبارز خان كرده به زوجه خويش همين مي‌گفت كه اگر پسر خود را دوست مي‌داري از سر برادر خود بگذر و اگر اين را مي‌خواهي اميد حيات از او منقطع ساز. او به شفاعت مي‌گفت كه برادر من به لهو و لعب و لغو كار دارد و خلعت پادشاهي بر قامت همت او چست نيست، از خون او قطع نظر بكن و اسليم شاه هرگاه او را مي‌ديد حرم خويش را به ملامت مي‌گفت كه عاقبت وقتي پشيمان خواهي شد كه سودي نداشته باشد. بيت:
هرچه در آينه جوان بيندپير در خشت خام «1» آن بيند و عاقبت همچنان شد كه اسليم شاه به تفرّس يافته بود.
سلطان محمد عادل عرف عدلي
كه ابن نظام خان سور بود و مبارز خان نام داشت، به اتفاق اعيان امرا و وزرا بر تخت سلطنت استقرار يافت و خود را به اين خطاب مخاطب گردانيد. اما عوام الناس او را عدلي مي‌گفتند و آن را نيز تحريف نموده به اندهلي كه به معني نابينا باشد شهرت داده‌اند. در ابتداي جلوس احوال سلطان محمد عادل بن تغلق
______________________________
(1). نسخه: كهنه.
ص: 287
شاه را شنيده تقليد وي در زربخشي مي‌نمود و در خزينه گشوده دلهاي خواص و عوام را صيد خود ساخته و كتيبه باش از طلا به مقدار بهاي پانصد تنكه فرموده مي‌انداخت تا به خانه غريبي و مسكيني كه مي‌افتاد آن‌قدر زر را به او بخشيده باز مي‌آوردند و اين شيوه عارضي در سر چند روزي بوده برطرف شد. ع:
بر بسته دگر باشد و خود رسته دگر
شعر:
اذا جرت الدموع علي خدودتبيّن من بكا ممن تباكا و عهده وزارت و وكالت به شمشير خان نام غلامي كه برادر خرد خواص خان بود و دولت خان نو مسلم تربيت كرده لوحانيان مفوّض داشت و هيمون بقال قصبه ريواري را از ميوات كه اسليم شاه از مرتبه شحنگي بازار و تحقيق سياسات به تدريج اعتبار نموده بود مطلق العنان ساخته در جميع مهمات ملكي و مالي دخل داد و عدلي چون در اصل به مطرب پيشگي و رقص‌بازي معتاد و تنبل و عشرت دوست و فراغت طلب بود، به سپاهي‌گري و تدبير ملكي چنداني مناسبت نداشت و كشتن فيروز خان و اعتبار هيمون علاوه آن شد كه امراي اصيل افغان از اطاعت او استنكاف و عار تمام پيدا كرده هنوز يك ماه از جلوس نگذشته بود كه هر طرف فسادي سر بر زد و ملوك طوايف شدند و فتنه از خواب گران بيدار گشت و رشته ضوابط شير شاهي و احكام اسليم شاهي گسسته، كارها از انتظام افتاد. بيت
دل بپيچد چون زمانه رشته صحبت گسست‌دُر بريزد چون خلل در ريسمان آيد پديد روزي كه در ديوان‌خانه قلعه گواليار امراي نامدار را طلبيده تقسيم جايگير مي‌كرد، سركار قنوج را از شاه محمد فرملي تغير داده به سرمست خان سربني مقرر فرمود و پسرش سكندر نام كه جواني بهادر و صاحب حسن خوش‌پيكر بود به درشتي بر سر جايگير گفت و گو مي‌كرد و شاه محمد او را به ملايمت نصيحت مي‌كرد و مانع مي‌آمد و با پدر مي‌گفت كه شير شاه يك مرتبه تو را در قفص آهني كرده چند سال محبوس داشت و اسليم شاه اسير احسان خود ساخته تو را به شفاعت و وسيله خلاص ساخت، حالا طايفه سور قصد رفع و دفع ما دارند و تو اين قباحت را نمي‌فهمي. در اين ضمن سرمست خان را از سرمستي جواني و پندار و
ص: 288
غرور قبيله دشنام داده گفت كه حالا كار ما به جايي رسيد كه جايگير ما را اين سگ فروش متصرف شود و سرمست خان كه قوي هيكل و بالا بلند و پرزور بود به قصد غدر و فريب براي دستگير ساختن سكندر دست بر دوش او نهاده مي‌گفت كه فرزند اين همه درشتي براي چه مي‌كني؟ سكندر اين معني را فهميده دست به خنجر برده چنان زخمي كاري به شانه سرمست خان زد كه به يك جرعه اجل از دست رفته بيهوش افتاد و چندي ديگر را نيز از آن دوزخيان سرگران و خواب‌آلود ساخت كه تا صبح محشر بيدار نشوند و بعضي ديگر سرگران مانده عمر به خمار گذرانيدند.
بيت:
چشمت كه به خونريزي عشّاق سري داشت‌مي‌كشت يكي را و نظر بر دگري داشت و شهرت چنان گرفت كه از آن زمان [كه] خنجر در هند پيدا شده آن را هرگز كسي مانند سكندر شايد به كار نبرده باشد و غوغاي عام برخاست و عدلي فرار نموده درون حرم درآمد و از اندرون زنجير بست و سكندر بعد از آنكه چندي را كشت و چندي را مجروح گردانيد آخر حال قصد عدلي نموده شمشيري بر او انداخت و بر تخته‌يي در رسيد و اگر در ابتدا متوجه او مي‌شد كار او را تمام ساخته بود و حقيقت امراي عدلي در آن روز ظاهر شد كه اكثري شمشيرهاي «1» خود را انداخته راه فرار پيش گرفتند و سراسيمه‌وار مي‌گشتند تا عاقبت سكندر حكم نمك در خمير پيدا كرده، او را از هر طرف آماجگاه ساختند و اين معركه تا دو سه ساعت بر پا بود.
سكندر از ضربت شمشير ابراهيم خان سور يزنه عدلي و شاه محمد از زخم شمشير دولت خان لوحاني مسافر راه عدم آباد شدند. اتفاقا در آن روز پيش از آنكه اين مجلس منعقد شود، تاج خان كرّاني برادر عماد و سليمان كه عاقبت حاكم صاحب استقبال صوبه بنگاله شده خود را حضرت اعلي خطاب داده از ديوان خانه عدلي عدول ورزيده بيرون قلعه مي‌رفت كه در راه با شاه محمد فرملي دوچار شده احوال يكديگر مي‌پرسيدند و تاج خان مي‌گويد كه آثار و علامات بد مي‌بينم و من پاي مردانگي از اين دايره بيرون نهاده به در مي‌روم، بيا تو نيز هم‌پايي بكن كه پله دگرگون شده. بيت:
______________________________
(1). نسخه: از سر ديوار.
ص: 289 چو بيني كه ياران نباشند يارهزيمت ز ميدان غنيمت شمار شاه محمد كه دست اجل دامن‌گير شده كشان به گور مي‌برد، نصيحت او را قبول نكرد و نزد عدلي رفت. ع:
صيد را چون اجل آيد سوي صيّاد رود
و به او آنچه سرنوشت بود رسيد و تاج خان روز روشن از گواليار به جانب بنگاله فرار نمود و عدلي فوجي به تعاقب او فرستاده خود نيز از دنبال روان شد. در ظاهر قصبه چهپرامؤ از توابع قنوج ميان فريقين مقابله و مقاتله دست داد و فلك به كام عدلي گشته بر فوج او غالب آمد و تاج خان عنان تاب شده راه چنهار را اختيار نموده هر جا كه عمال خالصه عدلي بودند دستگير كرده هر چه از نقد و جنس يافت متصرف گشت و صد زنجير فيل نيز به دست او افتاد و رفته به سليمان و عماد و خواجه الياس كه حكومت بعضي از پرگنات كنار آب گنگ و غير آن داشتند پيوست و طبل مخالفت آشكارا نواخت و عدلي به چنهار رسيد و كرانيان در كنار آب گنگ با او به جنگ پيش آمدند و هيمون يك حلقه فيل را كه صد زنجير باشد از عدلي درخواسته و با ايشان كارزار سخت نموده فيروزي يافت و چون عدلي در چنهار مي‌خواست كه ابراهيم خان ولد غازي خان سور را از بني اعمام شير خان مقيد ساخته و همشيره عدلي كه در حباله او بود خبردار ساخته او را به صورت مجهولي ساخته از بالاي قلعه فرود آورد و ابراهيم خان راه بيانه و هندون كه جايگير پدر او بود پيش گرفت و عدلي عيسي خان نيازي را از پي ابراهيم خان تعيّن فرموده با يكديگر در حدود كالپي جنگ نموده و نسيم فيروزي بر لواي ابراهيم خان وزيده نصرت يافت و جمعيت بسيار به هم رسانيده در ميان ولايت آمده دم استقلال زده و عدلي دست از كرانيان بازداشته بر سر ابراهيم خان رانده آمد و چون نزديك به آب جون رسيد ابراهيم خان طرح آشتي در ميان انداخته پيغام داد كه اگر راي حسين جلواني و بهار خان سرواني كه اسليم شاه او را خطاب اعظم همايوني داده بود و چندي ديگر از امراي كبار نامور آمده تسلي مي‌دهند من بنا بر عهد و ميثاق ايشان مي‌توانم اطاعت تو قبول نمود و عدلي همچنان كرد و اينها به مجرد رسيدن بيعت با ابراهيم خان كردند و سلطان ابراهيم خطابش داده، معركه به رنگي ديگر قرار يافته،
ص: 290
لواي مخالفت عدلي برافراختند و خطبه ابراهيم خان در آگره و بعضي ديار خواندند و عدلي خود را مرد ميدان او نديده از گواليار به جانب بهته و از آنجا به سوي چنهار مراجعت نمود و خزاين و فيل و حشم بسيار در تصرف خود داشت و بعد از وفات اسليم شاه زماني كه ملوك طوايف شدند، احمد خان سور از بني اعمام شير شاه كه خواهر دوم عدلي در عقد او بود و به صفت شجاعت و جلادت ارتسام داشت با امراي پنجاب به مشورت نشست و انواع قبايح عدلي و ناقابلي او را به ايشان كه مزاجي منحرف از او داشتند خاطرنشان كرد و به امداد و اعانت تاتار خان كاسي «1» و حبيب خان و نصيب خان طغوجي كه اين لقب از شير شاه يافته بود، دم از مخالفت عدلي زد، به خطاب سلطان سكندر مخاطب گشته و خطبه خوانده و حشم تازه زور گرفته متوجه دهلي و آگره شدند و از آن طرف ابراهيم سپاهي گران به هم رسانيده در مقام فراه كه ده كروهي آگره است به اسكندر مقابل گشت و اكثري از امراي نامدار چون حاجي خان سلطاني حاكم الور كه پادشاه نشان بود و راي حسين جلواني و مسعود خان و حسين خان غازي به جانب ابراهيم بودند. از آن جمله ابراهيم دويست كس را سراپرده و علم و طوق و نقاره بخشيده بود و بسياري آن‌چنان بود كه هر كس را كه ده پانزده سواري همراه گرفته مي‌برد، في الحال بيرقي جعلي ساخته و لته سرخي بر او پيچيده براي تأليف قلوب استمالت داده فرمان منصب و جايگير نوشته مي‌دادند، تا قريب هشتاد هزار كس بر او جمع آمده، روزي كه حاجي خان از الور آمده او را ملازمت كرد تقويت او بسيار شد و سراپرده وسيع رفيع كه بيرون آن سقرلاط پرتكالي و اندرون مخمل فرنگي گرفته و نو برپا كرده بودند و فرش لطيف و اواني طلا و نقره و ساير لوازم همان‌طور به حاجي خان بخشيد تا بي‌توقف رفته در آن فرود آمد و اين معني باعث غيرت و غبطت امراي اصيل افغان گشته كوفته خاطر شدند و با يكديگر اظهار دل‌ماندگي مي‌كردند و اسكندر كه جمعيت دوازده هزار كس داشت، چون سپاه ابراهيم را به مراتب زياده از خود دانست دار و مداري كرد و مقدمات صلح در ميان آورد و عهدنامه‌يي بدين مضمون نوشتند كه از دهلي تا نهايت شرق رويه هند «2» آنجا كه تواند گشود با ابراهيم خان و ولايت پنجاب و ملتان
______________________________
(1). نسخه: كالپي.
(2). اين جمله در يك نسخه آمده است.
ص: 291
تا آنجا كه ميسر شود به سكندر تعلق داشته باشد و از عهده در آمدن مغول به هندوستان او برآيد و افغانان هر دو لشكر كه همه با يكديگر خويش و پيوند بودند از صورت صلح خوشحال شدند. كالاپهار برادر سكندر و امراي پنج بهيه كه عبارت از پنج برادران باشند و به شمشير يگانه روزگار بودند اين قيد در ميان آوردند كه بعد از آنكه ابراهيم خزانه عدلي و ملك بهته «1» كه قريب الوقوع است به دست آورد و ما را نيز در آن هر دو امر شركت بدهد بهتر و الا صلح را فسخ مي‌كنم و سكندر را نيز اين معني پسند افتاد و اكثري از امراي ابراهيم خاطرنشان او كردند كه ما را قبول اين امر چه ضرر است، چون خزينه و ملك بهته را متصرف خواهم شد آن زمان مرد مي‌خواهم كه به مقابله مرد آيد، حالا خود دفع الوقت كرده اين معركه را به سلامت گذرانيده باشم. بيت:
مباش غرّه كه دارم عصاي عقل به دست‌كه دست فتنه دراز است و چوب را دو سر است و ابراهيم به اين جانب آمد، اما مسعود خان و حسين خان غازي و بعضي امراي احداث گفتند كه چون عاقبت ميان ما و سكندر روزي كار به شمشير مي‌افتد حالا كه جمعيت ما بيشتر است و جمعيت او در نهايت قلت چرا قضيه را به فيصل نرسانيم و يك‌رويه نشويم تا بار ديگر اين دردسر نبايد كشيد و قبول صلح در اين وقت دليل زبوني ما و دليري اعداست و عدلي را نيز كه چون موش در گوشه خزيده است به اين فيل و حشم هوس محاربت ما مي‌خيزد و آن صلح كه قرار يافته بود بر هم خورد و ابراهيم خان جنگ را تا آمدن ميان يحيي تارن حاكم سنبهل كه به شمشير و متانت راي مشهور بود موقوف داشت و ميان يحيي در ايام فترات در نهصد و شصت و يك (961) با بيست امراي عدلي كه به ولايت سنبل تعيين شده بودند در بداؤن جنگ كرده و شكست داده با راجه مترسين كهتريه كه سنبل را در قبل داشت و قوت تمام گرفته بود در ميدان قصبه كندركهي كارزار عظيم نموده منهزم ساخت و جامع اين منتخب كه در آن ايام همراه والد مرحوم در سنّ دوازده سالگي به تحصيل علوم در
______________________________
(1). نسخه: پتنه.
ص: 292
سنبل رفته بود اين تاريخ يافت كه «چه بس خوب كرده‌اند» «1» و پيش از آنكه به درس ملك العلماء قدوه نحارير و مقتداي جهان‌ديده استاذ الاساتذه ميان حاتم سنبلي رفته ملازمت نمايد، خبر به ايشان رسيده بود. چون تيمّنا و تبرّكا سبق كنز فقه ساخت، فرمودند كه اين تاريخ را كه «فتحها آسماني شد» در بديهه گفته‌ايم، حساب بكن كه چند مي‌شود. گفتم نهصد و شصت، و يك عدد كم است. گفتند به همزه اضافت كه فتح‌هاي آسماني باشد و موافق املاي قدماست بشمار، گفتم كه بر اين تقدير درست مي‌شود. دعاي خير كردند و وقت سبق مقرر ساختند و ورقي چند از ارشاد قاضي نيز كه مي‌نوشتم به خط خود نوشته به يادگار گذاشتند و حواله تعليم فقير به ميان شيخ ابو الفتح الهديه خير آبادي- رحمة الله عليه- كه الان به جاي پدر بزرگوار بر مسند افاده و ارشاد متمكن و متعين است نمودند و چون ميان يحيي ولايت كانت و گوله و آن حدود را ضبط كرده از راه بداؤن گذشته در قصبه اهارپل بر روي آب گنگ بسته به جانب ابراهيم خان روان شد فقير همراه والد مرحومي- طاب ثراه- به امروهه رفته از آن لشكر جدا شده به خدمت مغفوري مبروري مير سيد محمد مير عدل رحمه الله كه به ايشان نسبت موروثي داشت آشنا گشته چندگاه استفاده مي‌نمودم. الغرض روزي كه ميان يحيي به ابراهيم خان ملحق شد، صباح آن روز ابراهيم خان ترتيب افواج نموده ميان يحيي را مقدمه ساخته و حاجي خان را ميسره و راي حسين جلواني را با غازيان ميمنه و خود قلب شده معركه جنگ آراست و از آن طرف سكندر سور نيز افواج را آراسته از اردو برآمد و ميمنه سكندر كه پنج بهيه باشند ميسره ابراهيم را به زور برداشته و اردو را نهب كرده تا آگره بردند و شهر را به غارت داده منادي به نام سكندر گردانيدند و ميمنه ابراهيم خان ميسره سكندر را از جا برداشته تا قصبه هودل و پلول تعاقب نموده دور دور ابراهيم خان مي‌گفتند و حاجي خان به مجرد التقاي صفين از نزديكي سراپرده خود گذشته و آن را به دست غارتگران پاره‌پاره ديده تغافل كنان به جانب الور راند و اندك جنگي در ميان يحيي تارن مقدمه سكندر افتاد و زخمي بر دست ميان يحيي رسيد و يك دو انگشت او قلم شد و او تا سنبل هيچ‌جا عنان باز نكشيد و ابراهيم خان در زمين
______________________________
(1). در اين مادّه تاريخ رقم نهصد و شصت و دو است و سال نهصد و شصت و يك.
ص: 293
نشيب با چهار كس ثبات ورزيده و سر پايين انداخته در مقابله سكندر ايستاده بود و ضرب زنگهاي سكندر از بالاي سر او مي‌گذشت و هيچكدام قدرت حركت نداشتند و ابراهيم چون ديد كه ميدان خالي ماند و افواج او هَباءً مَنْثُوراً شدند، دانست كه در فوج مقابل او سكندر به ذات خود است و به ضرورت مانده به جانب اتاوه روان شد و چتر و اسباب سلطنتش همه به باد رفت. اسكندر از عقب او تا اتاوه رسيده و در آنجا شنيد كه جنت آشياني به هند آمدند و از آنجا عود نموده كوچ به كوچ تا به سهرند رفت. عاقبت تا در آنجا جنگ كرده شكست يافت و ابراهيم از آنجا تا سنبل رفته و جمعيت گرفته از سر نو چتري مرصع به هم رسانيده بعد از يك ماه به مقدار هزار سوار از گذر كيستي (؟) گذشته به جانب كالپي روانه گرديد تا باز جمعي تازه زور گرفته با عدلي محاربه نمايد. در اين وقت عدلي هيمون بقّال را كه وزير و وكيل مطلق بود از چنهار با امراي عظيم الشأن و پانصد فيل ابر كردار و خزينه بي‌شمار به جانب آگره و دهلي نامزد كرده بود. هيمون، ابراهيم را لقمه خود دانسته دفع او را ضروري شمرد و ابراهيم در مقابله وي به مقاتله آمده و پاي ثبات افشرده جلادتي ظاهر ساخت كه رستم شايد همان‌قدر داشته باشد و با اين همه به تقدير الهي بر نيامد و او با «1» جميع صفات پسنديده كه در پادشاهان مي‌بايد داشت و خوش شكل و خوش محاوره و صاحب تواضع و متخلق و متهور و جواد بود، اما فيروز جنگي كه موهبي است و كسب را در آن مجال نيست، نصيب او نشده، چنانچه در اين مدت دو سال شانزده و هفده جنگ كرده باشد و همه‌جا بعد از غلبه مغلوب شده، نعوذ باللّه من الحور بعد الكور. ابراهيم خان بعد از شكست از نواحي كالپي عنان گسسته تك‌انداز به جانب بيانه شتافت و هيمون تعاقب او نموده به بيانه رسيده ابراهيم خان جماعت لوحانيان و افغانان ارغون و زمين‌داران بيانه را گرفته باز پيشواز هيمون رفت و شبخون برده، وقت سحر نزديك به قصبه خانوه ده كروهي بيانه جنگي عظيم كرده با بخت خدا داد بس نيامد و هيمون زده را توان زد گفته و او را درهم پيچيده شكست داد. بالضرورة تحصن به قلعه بيانه جست كه قلعه‌يي است در نهايت رفعت و استحكام و هيمون آن قلعه را مركزوار در ميان گرفته هر روز جنگ
______________________________
(1). كلمه «با» زايد است.
ص: 294
مي‌انداخت و آتشبازي در قلعه بسيار بود و غازي خان پدر ابراهيم خان از هندون آزوقه «1» به راه كوهستان قبله رويه بيانه مي‌رسانيد و هيمون تا سه ماه اين قلعه را در محاصره داشت و ولايت بيانه را از اطراف و جوانب تاخت و نهب و غارت مي‌كرد و كتبي كه والده مرحوم داشت در بساور اكثري به تاراج رفت و قحط سالي عام در تمام ممالك شرق رويه هند افتاد، خصوصا در آگره و بيانه و دهلي به مثابه‌يي بود كه يك سير غله جواري به دو و نيم تنكه رسيده بود و يافته نمي‌شد و اكثر مردم دنيادار خانه‌ها را بسته ده ده بيست بيست و زياده يك‌جا مرده بودند كه نه گور يافتند نه كفن و هندوان نيز بر اين قياس و اوقات عوام الناس از تخم خار مغيلان و حشيش جنگلي «2» و چرم گاو كه اغنيا مي‌كشتند و مي‌فروختند مي‌گذشت. و بعد از چند روز دست و پا ورم كرده مي‌مردند و «خشم ايزد» تاريخ آن سال يافتند و جامع اوراق به اين چشم گناهكار خود ديده كه در آن ايام آدم آدم را مي‌خورد و چنان صورت مهيب داشتند كه به جانب ايشان كسي نگاهي نمي‌توانست كرد و اكثر آن ولايت چه از جهت امساك باران و قحطي غله و ويراني و چه از ممر كشاكش بسيار فتنه و آشوب دو ساله خراب شد و مزارعان و رعايا نماندند و متمردان شهرهاي اهل اسلام را مي‌تاختند و از جمله غرابتي كه در سال نهصد و شصت و دو (962) در وقت محاربه سكندر و ابراهيم روي نمود افتادن آتش بود در قلعه آگره و مجمل آن قضيه چنان است كه زماني كه آگره از لشكر عدلي خالي ماند، امراي غازي خان سور در قلعه آگره آمده به تهيه اسباب و نگاه داشتن آزوقه قيام نموده حجره‌هاي كارخانه‌ها را مي‌ديدند. اتفاقا در هنگام سحر در حجره‌ها چراغي گرفته سيري مي‌كردند و شرري از آن در حجره‌يي كه پر از داروي تفنگ بود افتاد در طرفة العيني آتش در گرفت سر به كره اثير كشيد و زلزله عظيم شد، چنانچه اهل شهر قيام قيامت گمان بردند و از خواب برخاسته كلمه توحيد و توبه و استغفار بر زبان مي‌راندند و تخته سنگهاي گران و ستون‌هاي سنگين بريده از آن طرف آب جون به چند كروه رفت و خلق عظيم تلف شدند تا آنكه دست و پاي آدميان و ساير حيوانات تا پنج و شش كروهي پريد چون نام ارك آگره در اصل بدل گره بود «آتش بدل گره» تاريخ
______________________________
(1). نسخه: آذوقه.
(2). در دو نسخه «جنگلي بود» آمده است.
ص: 295
يافته شد و در آن ايام كه هيمون قلعه بيانه را در قبل داشت خلق خدا نان مي‌گفتند و جان مي‌دادند و صد هزار جان مقدس به جوي بود، اما فيلان هيمون كه پانصد بودند غير از برنج و روغن و شكر راتبه نداشتند و عقلها «1» را در اين كار و بار حيرت بر حيرت مي‌افزود. بيت:
ما پروريم دشمن و ما مي‌كشيم دوست‌كس را چه حدّ چون و چرا در قضاي ما و هيمون روزي يك وقت طعام عام مي‌كشيد و امراي افغانان را به حضور خود بر سر سفره طلبيده ترغيب بر تناول طعام نموده مي‌گفت لقمه‌هاي بزرگ بزرگ برداريد و اگر كسي را مي‌ديد كه سست مي‌خورد هر كه مي‌بود الفاظ قبيح و شنيع به زبان رانده مي‌گفت فلان و بهمان تو كه در خوردن طعام سستي مي‌كني، به داماد خويش مغول چگونه جنگ‌خواهي كرد و چون زوال دولت افغانان نزديك رسيده بود زهره آن نداشتند كه به آن كافر ناپاك دم توانند زد و جهل و ستيزه كه به آن شهرت داشتند بر طاق نهاده دشنام‌هاي او را چه از بيم و چه از اميد چون حلوا فرو مي‌بردند و اين مضمون دستور العمل ايشان شده بود، بيت:
به خدمت منه دست بر پاي من‌مرا نان ده و كفش بر سر بزن در اين اثنا خبر به هيمون رسيد كه محمد خان سور حاكم بنگاله خود را سلطان جلال الدين خطاب داده با لشكر عظيم چون مور و ملخ از بنگاله تا جونپور تسخير نموده، متوجه كالپي و آگره شد و مقارن اين حال فرمان طلب عدلي نيز به هيمون آمد كه به هر حال خود را بر جان غنيمي قوي در مقابله داريم. هيمون ترك محاصره داده چون به موضع منداگر شش كروهي آگره رسيد ابراهيم خان چون جره ناهار كه از آشيانه برآمده عقب كلنگ مي‌دود تاخته جنگ انداخت و شكست يافته به جانب الور رفت تا از حاجي خان الوري كمك گرفته باز پي كار و بار خود گيرد و هيمون تهريال نام برادرزاده خود را با فوجي آراسته به تعاقب او نامزد گردانيد. تهريال تپ تپ پاي زده و يك دو منزل دنبال ابراهيم تعاقب نموده به هيمون ملحق گرديد و حاجي خان نه به آمدن ابراهيم راضي شد و نه مددي به او رسانيد و ابراهيم نااميد شده از آن جانب عنان تافته پدر و برادران و خويش و تبار را بدرود كرده و در هندون
______________________________
(1). نسخه: خلق را.
ص: 296
گذاشته با چند كس معدود راه ملك بهته پيش گرفت و غازي خان عاقبت بعد از اندك زمان به عهد و قول به دست حيدر خان چغته در بيانه گرفتار آمده خرد و كلان او به قتل رسيدند و نامي از آن سلسله نماند، چنانچه در محل خود مذكور گردد، ان شاء الله تعالي و حالا آن ملك و دولت و سلطنت و فراغت آن خاندان همه افسانه شده سبحان الله. مثنوي:
مشعبد جهانيست فرتوت سركند كار ديگر نمايد دگر
بخواند به مهر و براند به كين‌همه كار او جاودان همچنين
نداني كه خواند كجا خواندت‌نداني كه راند كجا راندت
همه مرگ راييم پير و جوان‌به گيتي نماند كسي جاودان و ابراهيم خان را چون همه كس مي‌خواستند و از جمعيت طالع غريب داشت، در اندك فرصت مردم بسيار از اطراف بر او جمع شدند و به قنوج رامچند حاكم بهته جنگ كرده فرار نموده گرفتار شد و راجه رام چند چنانچه رسم زمين‌داران مي‌باشد، گماني پيشكش كرده به تعظيم و آداب تمام رفته او را ديده سراپرده و اسباب سلطنت و حشم به هم رسانيده بر تخت نشانيده و به طريق نوكران ايستاده لوازم خدمتكاري به جا مي‌آورد و ابراهيم خان چندگاه آنجا به سر مي‌برد تا آنكه باز بهادر ولد سزاول خان ضابط مالوه را كه آخر خطبه در آن ولايت خواند نزاعي با قوم افغانان مياني افتاد. ايشان ابراهيم خان را طلبيده و به سرداري برداشته او را با باز بهادر سپردند و راني درگاوتي فرمان فرماي ولايت كره كتنكه نيز كه به جهت قرب و جوار منازع باز بهادر بود به كمك ابراهيم برخاسته به جنگ باز بهادر رفت. باز بهادر مقدمات صلح در ميان انداخته راني را از تمكين و مدد ابراهيم مانع آمد تا به ملك خويش عود كرد و ابراهيم در آنجا بودن ديگر مصلحت نديده به جانب اوريسه كه سرحد بنگاله است بنه و بار كشيد و با زمين‌داران ساخته بود و سليمان كراني در زمان استيلاي خود با راجه آنجا ساخته و ابراهيم را به عهد و قول طلبيده در سال نهصد و هفتاد و پنج (975) به غدر كشت. نظم:
دل درين دهر مبنديد كه بي‌بنيادست‌سخن از عمر مگوييد كه آن بر بادست
خيمه عمر كه بنياد نهادي ز اوّل‌اجل از هم بكند گر همه از فولادست
ص: 297
چون هيمون به كوچ متواتر خود را به عدلي رسانيد، عدلي و محمد خان گوريه در آن زمان در موضع چهپركهته پانزده كروهي كالپي آب جون را در ميان انداخته مقابل نشسته بودند و گوريه در غايت شوكت و استعداد و جمعيت خاطر از جانب عدلي با سوار و پياده بسيار و فيلان آراسته افزون از شمار در ميدان منتظر فتح بود كه ناگاه پله دگرگون شده هيمون مانند ستاره دنباله‌دار ريخته به مجرد رسيدن به افواج فيلان خاصه از آب جون پاياب گذشته غافل چون سپاه خواب بر سر لشكر گوريه شبخون برد و هيچ‌كس را مجال دست برداشتن نشد و كاسه كجا نهم و كيسه كجا گفته سر را از پا و دستار را از كفش نشناخته اكثر امراي او به قتل رسيدند و بقيه كه از مالش خلاص يافتند راه فرار پيش گرفتند و گوريه بيچاره سردرگم چنان غايب شد كه تا حال از او نشاني پيدا نيست و آن همه حشم و اسباب سلطنت و تجمل كَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ و كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ گشته در ساعت نصيب اعدا شد. (الملك للّه و العظمة لله). بيت:
به يك لحظه به يك ساعت به يك دم‌دگرگون مي‌شود احوال عالم و بعد از اين فتح آسماني و نصرت ناگهاني عدلي به چهنار رفت و هيمون كه مقدمة الجيش او بود با خزاين موفور و لشكر نامحصور و فيلان نامدار فوج‌آراي صف‌شكن به دفع و رفع افواج مغول كه تا اتاوه و آگره متصرف بودند نامزد گردانيد، چنانچه بعد از اين مذكور شود، ان شاء الله تعالي و مقارن اين حال خضر خان ولد محمد خان گوريه مقتول در گور قايم مقام پدر گشته و خطبه و سكه به نام خود درست گردانيده و سلطان محمد بهادر خطاب يافته لشكري گران به انتقام پدر رانده بر سر عدلي آمد. عدلي با وجود آن تنگدلي پاي جلادت در آن معركه افشرده به خلاف چشم‌داشت جنگي صعب كرده و داد مردانگي داده به قتل رسيد و با محمد خان كه خون او هنوز تازه بود به گرم خوني پيوست و اين واقعه در سنه اثني و ستين و تسعمائه (962) روي نمود و «گوريه بكشت» تاريخ او شد. «1» بيت:
اي دل به كام خويش جهان را تو ديده گيردر وي هزار سال چو نوح «2» آرميده گير
______________________________
(1). «كوريه بكشت» نهصد و شصت و سه مي‌شود، پس يك زيادتر است.
(2). نسخه: چرخ.
ص: 298 هر گنج و هر خزينه كه شاهان نهاده‌اندآن گنج و آن خزينه به چنگ آوريده گير
هر شاديي كه هست به عالم تو كرده دان‌هر ميوه‌يي كه هست به عالم چشيده گير
در دور واپسين كه سرانجام عمر تست‌صد بار پشت دست به دندان گزيده گير و عدلي در وادي سرود و رقص چنان بود كه ميان تاوسين كلانوت مشهور كه در اين وادي استاد علي الاطلاق است به شاگردي او اعتراف داشت و باز بهادر بن سزاول خان كه او نيز از زمره عطاييان بي‌قرينه روزگار خويش بود و در اين وادي عمري دم از استقلال زده عديلي نداشت كسب اين فضيلت از عدلي كرده. بيت:
نظير خويش بنگذاشتند و بگذشتندخداي عزّ و جل جمله را بيامرزاد و روزي سازنده دكهني ساز پكهاوج درازي به قد آدمي كه دست‌هاي هيچ‌كس به دو جانب وي نرسيدي به دعوي در مجلس او آورد و سازنده‌هاي ملك دهلي همه از نواختن آن عاجز آمدند و عدلي به قياس و قرينه دريافت و تكيه زده آن را گاهي به دست و گاهي به پا مي‌نواخت و از مجلسيان غريو برخاست و همه اهل هنر حلقه به گوش شده آفرينها گفتند و در زمان امرايي هر وقتي كه بيست هزاري جايگير «1» داشت، بهگت پسري صاحب حسني نازنيني در هنر خويش سرآمده از بعضي ديه‌هاي نواحي بداؤن آمده در مجلس او بازي كرده و عدلي ربوده صورت و معني او شده به خدمت خود نگاه داشته در تربيت او كوشيده مجاهد خاني خطاب داده چون به سلطنت رسيد او را ده هزاري ساخت و نزاكت و نزاهت طبع او به مرتبه‌يي بود كه روزي از ميدان چوگان اجاون «2» بازگشته گفت گرسنه‌ام. غازي خان سور كه ديره او سر راه بود، گفت ماحضري طيار است عدلي بنا بر مروت به حسب ضرورت به مهماني او رفت و نخست از همه قليه‌بويي آوردند به مجرد استشمام آن برجست و غثيان آورده از مجلس برخاست و تا به منزل هيچ‌جا عنان نكشيد و مي‌گويند كه هر روز از طهارت خانه‌اش دو آثار و سه آثار كافور اعلي را حلال‌خوران مي‌چيدند و هر زماني كه تقاضا مي‌گرفته پيش از آن سرخ و زرد و سبز مي‌برآمد و ضعف مي‌كرد و بشره‌اش تغير مي‌يافت و با اين همه فراغت و آسودگي روزه و نماز او هرگز قضا نشدي و از مسكرات مطلق تائب بود و روزي كه از عالم گذشت زمانه
______________________________
(1). نسخه: اجاون.
(2). نسخه: بداؤن.
ص: 299
غدار دو گز جامه هم از او دريغ داشت و جثه او معلوم نشد كه كجا رفت. بيت:
اي خداوندان حال الاعتبار الاعتباروي خداوندان قال الاعتذار الاعتذار و بعد از وي سلطنت از خاندان افغانان برافتاده به مقرّ اصلي انتقال گرفت و حق به مركز يافت.

[طبقه دهم: گوركانيان دوره دوم]

نصير الدين محمد همايون پادشاه غازي‌

مرتبه دوم از كابل رسيده و با سكندر مصاف عظيم داده به فتح و فيروزي مستسعد «1» گشته سرير سلطنت را به فر و اقبال رونق ديگر بخشيد و مجمل اين قضايا آنكه چون مملكت هند از تصرف آن پادشاه جم جاه چون نگين از دست سليمان رفته و خلاف و اختلاف برادران به اتفاق و ايلاف پيوند نيافت، هر كدام راهي و پناهي اختيار كردند و مشورتي و مصلحتي پيش گرفتند، چنانچه شمه‌يي از آن در گذشت، و پادشاه عبور از پنجاب فرموده و داعيه تسخير بكر نموده قصبه لوهري را كه نزديك به آن است معسكر ساختند و ميرزا هندال از سند گدشته به قصبه پانتر كه پنجاه كروهي بكر است به تقريب فراواني و ارزاني غله رفت و پادشاه خلعت و اسب و پيغام به ميرزا شاه حسين ارغون حاكم تته فرستادند كه به حسب ضرورت اينجاها رسيده شد و عزيمت فتح گجرات مصمم است و اين مهم موقوف بر كنكاش و بدرقگي ايشان است. ميرزا شاه حسين پنج و شش ماه به دفع الوقت گذرانيده و پادشاه را به لطايف الحيل از ولايت بكر به نواحي تته طلب داشت تا بعد از آن هرچه مصلحت باشد و در اين سال كه نهصد و چهل و هفت (947) «2» باشد پادشاه، حميده بانو بيگم را در عقد آورده و به پانتر رفته باز به لوهري آمدند و ميرزا هندال به حسب طلب قراچه بيگ حاكم قندهار به آن ديار روان شده و يادگار ناصر ميرزا كه به ده كروهي اردو فرود آمده بود نيز اراده رفتن به قندهار نمود و پادشاه ميرزا ابو البقا را كه از فحول علماي زمان و شارح فارسي مير سيد شريف و صاحب
______________________________
(1). در نسخه‌ها: مستعد
(2). در يك نسخه «نهصد و چهل و هشت» و در يكي «نهصد و چهل و هفت و هشت».
ص: 300
ديگر تصانيف بود، براي نصيحت و منع او از آن داعيه فرستادند به وقت عبور از دريا جمعي از قلعه بكر بيرون آمده اهل كشتي را زير تيرباران گرفتند و مير مغفور به زخم تير جان‌گداز اجل غريق بحر شهادت شدند و اين قضيه در سال نهصد و چهل و هشت (948) روي نمود و «سرور كائنات» تاريخ يافتند و ميرزا يادگار ناصر بعد از قبول نصيحت و مشورت در بكر ماند و پادشاه عازم تته شدند و بسياري از مردم اردو جدا شده به ميرزا ملحق گشتند و به جهت افزوني محصول اوقات به فراغ مي‌گذاشتند و ميرزا قوت گرفت و پادشاه از آب عبره كرده قلعه سياهوان را محاصره داشتند و ميرزا شاه حسين كمك و آزوقه به مردم آنجا فرستاده و به كشتي نشسته نزديك به اردو رسيده راه رسد را مسدود ساخت و مدت محاصره به هفت ماه كشيد و فتح روي ننمود و از ممرّ قحط و بي‌نمكي بي‌مزگي تمام دست داد. بيت:
هر مايده‌يي كه دست پخت «1» فلك است‌يا بي‌نمك است يا سراسر نمك است و كار بر لشكريان تنگ گشته از غلّه بر گوشت حيوانات قانع شدند و آخر اميد از آن هم منقطع گشت. بيت:
گرسنه شكم بر نمد دوخت چشم‌كه همسايه گوشت بوده است پشم و كس مكرر به طلب ميرزا يادگار ناصر در بكر فرستادند تا به اتفاق او ميرزا شاه حسين را دفع نموده قلعه را يك رويه سازند. او مددي فرستاد كه به كار نيامد و پريشاني حال اردو را شنيده صرفه خود در رفتن نديده، توقف در بكر «2» نمود و ميرزا شاه حسين او را به فريب تطميع سلطنت آن ملك و خطبه و سكه به نام او كرده وعده اطاعت و عقد دختر خويش داده از راه برده به پادشاه مخالف ساخت و كشتي‌هاي پادشاهي را به تمام متصرف گشت و پادشاه به جهت چندين بواعث كه هر كدام از آن علتي مستقل بود از براي ويراني و پريشاني لشكر از دور قلعه برخاسته و ناچار العود احمد گفته به جانب بهكر بازگشتند و چند روز به جهت كشتي معطل گشته به وسيله دو زمين‌دار كشتي‌ها را كه ميرزا غرق كرده بود پيدا كرده به بهكر رسيدند و ميرزا به تقريب رفع خجالت پيش از آنكه به ملازمت «3» آيد ايلغار بر سر
______________________________
(1). نسخه: دست‌ساز.
(2). نسخه: بهكر.
(3). نسخه: به دفع.
ص: 301
ميرزا شاه حسين برده جمعي كثير را از مردم تته كه غافل از كشتي برآمده بودند به قتل رسانيده و دستگير ساخته في الجمله تلافيهاي بي‌اخلاصي‌هاي خويش كرده خوار و شرمسار آمده ديد و سرهاي اعدا را افزون از شمار به نظر درآورد و تقصيراتش به عفو مقرون گشت و به تقريب بعضي امور كه روي داد، بار ديگر سر مخالفت برداشته و به فريب ميرزا شاه حسين بازي خورده اراده جنگ نمود و منعم خان كه آخر خان خانان شد نيز انديشه گريختن داشت و هر دو بر خطاي تدبير خويش مطلع شده و قباحت فهميده از انديشه فاسد باز ماندند و مردم پادشاهي روز به روز به جانب ميرزا يادگار ناصر مي‌رفتند در اين اثنا مالديو راجه ماروار كه به قوت و جمعيت و زيادتي شوكت در ميان جميع زمين‌داران هند ممتاز بود مكررا عرايض طلب فرستاد و پادشاه بودن خود را در نواحي بهكر و تته ديگر مناسب نديده از راه جيسلمير متوجه ماروار شدند و راجه جيسلمير سر راه اردو گرفت و جنگي كرده منهزم گشت و در آن بيابان بي‌آب محنت بسيار به اهل لشكر رسيد، چنانچه بر سر چاهي ميان جماعت به جاي آب خون‌ريزي‌ها واقع مي‌شد و اكثري از تشنگي خود را «1» چون دلو در چاه مي‌انداختند تا مسدود مي‌گشت و پادشاه در آن حالت اين مطلع گفتند تا از كه باشد؟ بيت:
چنان زد چاكها گردون لباس دردمندان راكه ني دست آستين مي‌يابد و ني سرگريبان را و از جيسلمير به ايلغار به ماروار رفته اتكه خان را به نزد مالديو فرستاده، روزي چند در نواحي جوده‌پور توقف كردند و انتظار آمدن او مي‌بردند و چون در اين ايام ناگور به تصرف شير شاه درآمده، مالديو را از تمكين و كمك پادشاه تهديد شديد نموده بود، مالديو بنابر آن «2» ملاحظه از آن طلب پشيمان شده و اتكه خان را به حيل نگاه داشته جمعي كثير را به بهانه استقبال به قصد غدر «3» دستگيري پادشاه فرستاده و اتكه خان از مقدمه غدر واقف گشته بي‌رخصت او بازگشته آمده بر چگونگي احوال اطلاع داد و به سرعت در همان ساعت به جانب امركوت عازم شدند. اتفاقا در همان منزل دو جاسوس از مالديو رسيده بودند. پادشاه حكم به كشتن آن هر دو
______________________________
(1). نسخه «به حدي كه تشنه‌لبان از فرط عطش خود را».
(2). نسخه: «از خوف غضب شير شاه ملاحظه نموده از آن طلب».
(3). نسخه: «غدر و مكر كمر عناد محكم بسته به طلب پادشاه فرستاد».
ص: 302
فرمودند در حالت ياس كارد از يكي و خنجر از ديگري كشيده چون خوكان تير خورده درافتادند. چندي را از معاندان از مرد و زن و اسب هر چه پيش آمد هلاك ساختند و به قتل رسيدند. از آن جمله اسب پادشاهي بود و پادشاه در آن وقت از تردي بيگ چند اسب و شتر طلب فرمودند، او خسّت ورزيد و پادشاه بر شتري سوار شدند تا آنكه نديم كوكه اسب سواري مادر خود را كه خود در جلو او در آن بيابان تفسيده تنور آتش پياده مي‌رفت به پادشاه گذرانيد و مادرش بر آن شتر سوار گشت و آن راه كه اين‌چنين صعوبت داشت و هر زمان و هر دم خبر آي آي مالديو بود به صد محنت و مشقت راه طي كردند و شب در ميان به جاي مامون رسيدند.
اتفاقا هندوان مالديو شباشب تعاقب نموده و راه غلط كرده صباح در دره تنگ به چنداولان اردو كه مجموع بيست و دو نفر و منعم خان و روشن بيگ كوكه و جماعت ديگر كه از آن جمله بودند رسيده، جنگي واقع شد. در حمله اول سردار هندوان به زخم تير به جهنم رفت و جمعي كثير به قتل رسيده تاب نتوانستند آورد و شتر بسيار غنيمت اهل اسلام گشت و اين فتح باعث خوشحالي تمام گرديد و از آن منزل كوچ كرده و آب برداشته بعد از سه روز به منزلي رسيدند كه به جهت عمق آب بر سر چاه دهلي مي‌نواختند تا آواز آن به جايي كه گاو آبكش مي‌بود مي‌رسيد و از جهت بي‌آبي خلقي انبوه به ستوه آمده چون آب در آن ريگستان كه درياي ريگ روان بود تلف و غايب شدند و اسب و شتر بسيار كه بعد از تشنگي فوق الحد آب خوردند از نهايت سيرابي هلاك شدند و چون آن بيابان سراب‌نماي چون محنت بلاديدگان اردو پاياني نداشت به ضرورت راه گردانيده به جانب امركوت كه درصد كروهي تته است عنان تاب شدند و حاكم امركوت رانا نام با پسران به استقبال بر آمده حسب المقدور خدمات شايسته به جا آورد و پادشاه آنچه در خزينه داشتند به مردم بخش كردند و به جمعي كه نرسيده از تردي بيگ و ديگران به رسم مساعدت گرفته دادند و زر نقد و كمر و خنجر به پسران رانا انعام فرمودند. رانا به تقريب اينكه پدرش را ميرزا شاه حسين ارغون به قتل رسانيده بود به داعيه انتقام جمعي كثير را از اطراف گردآوريده ملازم ركاب همايون شد و رخت و بنه به امركوت به حفظ و حراست خواجه معظم برادر بيگم پادشاه بازگذاشته به جانب
ص: 303
بهكر عزيمت نمودند و به تاريخ يكشنبه پنجم شهر رجب در سال نهصد و چهل و نه (949). ولادت با سعادت خليفة الزماني اكبر پادشاه در ساعت سعد در امركوت واقع شد و اين مژده را تردي بيگ خان در آن منزل به عرض پادشاه رسانيد و اين نام سعادت فرجام مانده، به جانب بهكر گران ركاب گشتند و در منزل چول شاهزاده فرخنده لقا را طلبيده به ديدار خجسته آثارش مسرور شدند و لشكريان كه حيلت بي‌وفايي در جبلت ايشان چون مكر در طبع روزگار مركوز بود تا منعم خان نيز يكان يكان فرار مي‌نمودند و در اين ايام بيرام خان از گجرات آمده ملازمت نمود و بودن در آن ولايت از تدبير دور ندانسته عزيمت قندهار مصمم ساختند و ميرزا شاه حسين اين معني را غنيمت دانسته بر حسب طلب سي كشتي و سيصد شتر فرستاد و پادشاه از آب سند عبور فرمودند و در آن زمان ميرزا كامران قندهار را از ميرزا هندال گرفته و به ميرزا عسكري سپرده بود و ميرزا هندال را غزنين داده خطبه خود خواند و بعد از چندگاهي آن را نيز تغيير داده و ميرزا هندال در كابل ترك سلطنت كرده به وضع درويشان به سر مي‌برد و ميرزا كامران به موجب اغواي ميرزا شاه حسين به ميرزا عسكري نوشت كه سر راه پادشاه را گرفته هر نوعي كه تواند به دست آرد و در هنگامي كه قصبه شال «1» مستانگ «2» منزل او بود ميرزا «3» عسكري از قندهار ايلغار كرده و چولي «4» بهادر نام ازبكي را براي خبرگيري فرستاد و او يك سره تاخته به منزل بيرام خان نيم شبي آمده خبردار ساخت و بيرام خان به سرعت از عقب سراپرده پادشاهي آمده صورت حال معروض داشت. همان زمان قطع نظر از قندهار و كابل و منازعت برادران نموده و كلمة الفراق گفته راه عراق پيموده با بيست و دو نفر كه بيرام خان و خواجه معظم از آن جمله‌اند سوار دولت شدند و خواجه معظم و بيرام خان را به آوردن پادشاه بيگم و شاهزاده جهانيان تعيّن نمودند و اسبي چند از تردي بيگ طلب داشتند او باز داغ خسّت و خجالت بر پيشاني كشيده كوتاهي كرده از همراهي هم باز ماند و شاهزاده را چون يك ساله بود به تقريب حرارت هوا و بي‌آبي راه به اتابكي اتكه خان در اردو گذاشتند و بيگم پادشاه را
______________________________
(1). نسخه: سال مستان.
(2). متن فارسي: شال مشانگ از ترجمه انگليسي اصلاح شد.
(3). نسخه: ميرزا هندال.
(4). نسخه: جوكي.
ص: 304
همراه بودند و به راه سيستان درآمدند و ميرزا عسكري همان ساعت به ديوان‌خانه عالي رسيده فرود آمد و نقاب مروت از روي آزرم برداشته در پي ضبط اموال شد و تردي بيگ را به حكم گرفتار ساخت و شاهزاده كامكار را به قندهار برده به سلطان بيگم كوچ خود سپرد تا در مهرباني و محافظت سعي بليغ نمايد و در اين سفر وقايع خيلي روي نمود كه با وجود ذكر آنها مشروحا و مفصلا در نسخ اصل اينجا محل ايراد نبود و مي‌خواهد كه آن را چون مسافت آن راه زود طي كند و اين قضايا در سال نهصد و پنجاه (950) دست داد.
مع القصه، از سيستان گذشته و سير شهر خراسان نموده و سلطان محمد ميرزا پسر بزرگ شاه طهماسب را كه به آتاليقي محمد خان تكلو حكومت آن ديار داشت ديده «1» و جميع اسباب سلطنت ما يحتاج سفر گرفته به لوازم تعظيم و تكريم به مشهد مقدس رسيدند و در هر منزلي به حكم شاه، حكام آن ديار به استقبال شتافته و مصالح مهماني و غير آن مهيا داشته منزل به منزل مي‌رسانيدند و بيرام خان به ملازمت شاه رسيده كتابتي مشتمل بر تهنيت قدوم پادشاهي آورد و در ييلاق سورتق «2» هر دو پادشاه با هم به مراسم تعظيم و اجلال ملاقات نمودند و در اثناي محاوره شاه پرسيد كه باعث شكست چه بود. پادشاه خالي الذهن گفتند كه مخالفت برادران. بهرام ميرزا برادر شاه كه حاضر بود از اين سخن آزرده شده از آن باز تخم عداوت پادشاه در دل كاشته باعث بر ضايع ساختن مهم شد، بلكه ضايع كردن پادشاه نيز و خاطرنشان شاه طهماسب كرد كه اين پسر همان پدر است كه چندين هزار قزلباش را به كمك برده پايمال ازبك ساخت و يكي از آنها زنده برنيامد و اين تلميح بود به آن قضيه كه بابر پادشاه از شاه اسماعيل نجم اول را با هفده هزار سوار قزلباش بر سر ازبك به كمك برد و در وقت محاصره قلعه نخشب عرف‌كش اين بيت بر تير نوشته درون حصار فرستاد. بيت:
صرف راه ازبكان كرديم نجم شاه راگر گناهي كرده بودم پاك كردم راه را روز ديگر هنگام التقاي صفين خود را به گوشه‌يي كشيد و بر قزلباش آنچه رسيدني بود رسيد و آن قصه مشهور است، اما سلطان بيگم همشيره شاه كه او را
______________________________
(1). نسخه: ديده و مايحتاج سلطنت گرفته.
(2). نسخه: سوربق.
ص: 305
به نذر مهدي موعود [كه به عقيده شيعه در سردابه شهر سامره معروف به سرّ من رأي پنهان است و وقت احتياج از آنجا برآمده عدل را رواج خواهد داد] نگاه داشته و جميع سهام ملكي به رأي و رويّت او وابسته بود شاه را از آن وادي گردانيده و به دلايل معقول ساخته بر سر رعايت و مروت و امداد و اعانت آورده و پادشاه رباعي گفتند كه بيت آخر اين است، بيت:
شاهان همه سايه هما مي‌خواهندبنگر كه هما آمده در سايه تو و اين بيت قطعه سلمان به تقريبي تضمين كرده نزد شاه فرستاد. بيت:
از خدا اميد دارم شاه با ما آن كندآنچه با سلمان علي در دشت ارژن كرده است و شاه را بسيار خوش آمد و بعد از جشن متعدد و صحبت، سير و شكار و اسباب سلطنت و تجمل براي پادشاه ترتيب داده تكليف قبول مذهب شيعه و آنچه متأخرين ايشان بر صحابه كرام- رضي الله عنهم- مي‌گويند كرد و پادشاه (بعد اللّتيّا و اللّتي) گفتند كه بر ورقي نوشته بياريد. ايشان جميع معتقدات خود را نوشتند و آن را پادشاه به طريق نقل خواندند ذكر ائمه اثني عشريه را به روش عراق در خطبه نقل نمودند و شاه مراد پسر شاه كه طفل شيرخواره بود با ده هزار سوار به آتاليقي بداغ خان قزلباش افشار به كمك پادشاه نامزد شده چنان قرار يافت كه قزلباش از راهي و پادشاه از راه ديگر بروند و قندهار را بعد از فتح به تصرف شاه مراد گذارند.
از شاه طهماسب مرخص شده و جريده سير اردبيل و تبريز نموده باز به مشهد رفته به زيارت مزار فايض الانوار فايز گشتند و در زماني كه تنها شبي سير آن بقعه شريفه مي‌كردند، يكي از زايران آهسته به ديگري مي‌گويد كه همايون پادشاه اين است؟ او مي‌گويد: بلي. پس نزديك آمده در گوش پادشاه مي‌گويد هان باز دعوي خدايي مي‌كني و اين اشارتي بود به آن قضيه كه پادشاه اكثر اوقات در بنگاله نقاب بر تاج مي‌انداخت و وقتي كه مي‌برداشتند مردم مي‌گفتند كه تجلي شد و شمشير را در دريا شست و شوي دادند و فرمودند شمشير بر كه بنديم و چون به آگره آمدند به مردم تكليف تعظيمي اختراعي نمودند و خواستند كه زمين بوس فرمايند. آخر مير ابو البقا و امرا و وزرا تعظيم و تسليم قرار دادند و امراي قزلباش به گرمسير رسيده آن را به تمام در تصرف آوردند و ظاهر قندهار را معسكر ساخته بودند كه در اين اثنا
ص: 306
بعد از پنج روز پادشاه رسيدند و ميرزا عسكري به محاصره درآمد و تا سه ماه جنگ و جدل پياپي بود و جمعي كثير از جانبين به قتل مي‌رسيدند و بيرام خان را به ايلچي‌گري به جانب كابل نزد ميرزا سليمان بدخشي و ميرزا يادگار ناصر كه از بهكر پريشان حال آمده بود فرستاد و چون گمان قزلباش اين بود كه به مجرد رسيدن پادشاه چغتيه ايل خواهند شد و همه به اطاعت خواهند درآمد و آن خود صورت نبست و مدت محاصره به طول انجاميد و جمعي عظيم كشته شدند و خبر آمدن ميرزا كامران به مدد ميرزا عسكري شهرت يافت ملول گشته مي‌خواستند كه مراجعت به ديار خويش نمايند. از قضا در همان ايام امرا از ميرزا كامران برگشته مثل محمد سلطان ميرزا و الغ ميرزا و ميرزا حسين خان و ديگر سرداران نامي به ملازمت پادشاه آمدند و مؤيد بيگ كه در قلعه قندهار محبوس بود از حصار پايان آمده ديد و نوازش بسيار يافت و ميرزا عسكري به اضطرار امان طلبيده داخل ملازمان شد و تقصيرات وي به عفو مقرون شده به مرحمت مخصوص گشت. ع:
در عفو لذتي است كه در انتقام نيست
و به امراي قزلباش فرمودند تا سه روز به اهل و عيال الوس چغتا و ساكنان شهر مزاحم نشوند تا به تمام و كمال بيرون آيند و با وجود آنكه هيچ ولايت در تصرف پادشاه نبود به موجب وعده‌يي كه رفته بود بداغ خان و ميرزا مراد را به قلعه درآورده تمام آن ولايت به تصرف ايشان گذاشتند. بيت:
از عهده عهد اگر برون آيد مرداز هر چه گمان بري فزون آيد مرد و به غير از بداغ خان و دو سه امراي ديگر در خدمت ميرزا مراد نماندند و باقي امراي كمكي همه به عراق رفتند. پادشاه به جهت درآمد هواي زمستان مأمني براي مقربان لشكر خود درون شهر از بداغ خان خواستند و آن ناجوانمرد سخنان نادرست برابر گفت و از اين ممر بعضي امراي چغتيه روي فرار به جانب كابل نهادن گرفتند، از آن جمله ميرزا عسكري را از راه گرفته نزد پادشاه آوردند حبس فرمودند. از قضا، قضاياي چند در آن ايام روي نمود كه بعضي باعث برآمدن قندهار از دست قزلباش شد. اول آنكه امراي چغتيه قرار با پادشاه دادند كه به حسب ضرورت در اين هواي سرد قندهار را بايد گرفت و بعد از فتح كابل و بدخشان ديگر بيشتر از آن عوض به
ص: 307
قزلباش بايد داد تا تلافي بر وجه احسن شود، دوم درگذشتن ميرزا مراد در همان روز به اجل طبيعي از عالم كون و فساد، سوم ظلم و تعدي اوباش قزلباش نسبت به اهل شهر و مانع شدن ايشان چغتيه را از آمدن به قلعه مطلقا، چهارم آنكه روزي تبراني بر رسم عادت زشت معهود ايشان در برابر يادگار ناصر ميرزا كه به اتفاق هندال ميرزا از كامران ميرزا گريخته آمده بود ناسزاهاي فاحش بر اصحاب رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم رضي الله عنهم- بنياد كرد و ميرزا يادگار ناصر تاب نياورده به تيري كه در دست داشت او را چنان زد كه پر آن از سينه گذشت و آزاد بر زمين رسيد و حاجي محمد خان كوكي با دو نوكر از همه پيشتر همراه قطار اشتر پر بار به قلعه قندهار درآمده مستحفظان را زير شمشير گرفت و جمعي ديگر متعاقب رسيدند.
ميرزا الغ بيگ و بيرام خان از آن جمله بودند و قزلباش سراسيمه شده و دست و پاي گم كرده و همان مثل به كار آمده كه قاضي من قوربقه‌ام «1» و اگر باور نداري همان‌طور فرياد مي‌كنم، بشنو، و باد بروت شان كم شد و پادشاه به قلعه درآمده بداغ خان را كه مضطرب و مضطر آمده و ديده بود رخصت به جانب عراق دادند با وجود اين همه سكّان شهر كه دلي پر از ايشان داشتند در هر كوچه قزلباش‌كشي كردند بعد از فراغ خاطر از قندهار حكومت آن ديار را به بيرام خان سپرده عزيمت تسخير كابل مصمم گردانيدند و ميرزا كامران نيز به داعيه جنگ به استقبال برآمد و هر روز يك دو امراي نامي او فرار نموده به اردوي همايون مي‌پيوستند. آري اكثر اهل عالم حكم رمه گوسفند دارند كه يكي از آنها به هر جايي كه روي آورد ديگران به يك بار همان جانب رو مي‌آورند و ميرزا كامران سررشته اختيار از دست داده اعيان مشايخ و علما را وسيله ساخته استغفار نمود. پادشاه رقيمه جريمه او را به شرط ملازمت به آب صفح از صفحه خاطر شست و شو دادند. ميرزا به موجب: (الخائن خائف)، قرار بر ديدن نداده خود به ارك كابل تحصن جست و از آنجا شباشب به غزنين گريخت و سپاهش به تمام به اردوي پادشاهي درآمدند و پادشاه ميرزا هندال را به تعاقب او نامزد گردانيده به شهر كابل رسيدند و سرّ كريمه إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلي مَعادٍ، به ظهور آمد و ديده را از ديدار شهزاده عالي مقدار شاداب و سيراب
______________________________
(1). نسخه: قازي من قوزبشه‌ام- قاري من نوربقه‌ام.
ص: 308
ساختند و اين فتح در دهم ماه رمضان المبارك سال نهصد پنجاه و دو (952) روي نمود و اين مصراع تاريخ يافتند، ع:
بي‌جنگ گرفت ملك كابل از وي
و چون ايراد اين قضايا به عهده ديگران بود و جامع اين منتخب غصب منصب نمود، اكنون هر چند مي‌خواهد كه طناب اطناب را كشيده دارد رشته سخن بي‌اختيار دراز مي‌گردد و الحديث شجون «1» قصه كوته، چون ميرزا كامران به غزنين رفت و آنجا نتوانست درآمد به بهكر برفت و ميرزا شاه حسين كه دختر به او داده بود در مقام امداد درآمد و پادشاه ميرزا يادگار ناصر را كه داعيه فرار داشت به قتل رسانيدند و به قصد تسخير بدخشان رفتند و سليمان ميرزا جنگ كرده شكست يافت و كامران ميرزا در مدت غيبت آمده كابل را متصرف گشت و بر حضرات عاليات بيگمان و شاهزاده جهانيان محافظان گماشت و پادشاه حكومت بدخشان را از ميرزا هندال تغير داده فرماني به ميرزا سليمان نوشت و آن ولايت را به او تفويض نموده به سرعت متوجه كابل شدند و ميرزا كامران بعد از شكست افواج در كابل قلعه‌بند شد و چون كار بر او تنگ آمد از روي بي‌مهري چند مرتبه فرمود كه شاهزاده را بر كنگره قلعه به جاي رسيدن توپ و تفنگ مي‌نشاندند و ما هم آنكه خود را سپر تير بلا ساخته بود. بيت:
اگر تيغ عالم بجنبد ز جاي‌نبرّد رگي تا نخواهد خداي و سرداران امرا از براي گرمي هنگامه خويش بازار نفاق را رواج داده گاه اينجا و گاه آنجا آمد و رفت مي‌كردند و از جانبين كشته مي‌شدند و ميرزا قلعه را شكافته به صورت ناشناسا «2» به درآمد و چون حاجي محمد خان كه با جمعي به تعاقب او نامزد شده بود رسيد، ميرزا با وي گفت كه پدرت بابا قشقه را مگر من كشته‌ام؟ حاجي محمد خان كه كهنه سپاهي و كهنه فعله بود تغافل نموده بازگشت و شاهزاده به صحت و عافيت به ملازمت پادشاه رسيد و جزء به كل رجوع نموده، بيت:
هزار سال بماني هزار «3» سال دگركه در درازي عمرت هزار مصلحت است
______________________________
(1). چنين است در نسخه‌ها و مثل «الحديث ذو شجون» است.
(2). در نسخه‌ها: ناشناسان.
(3). نسخه: هزار معني را.
ص: 309
و ميرزا كامران پناه به پير محمد خان حاكم بلخ برده و از او مدد خواسته بعضي از ولايات بدخشان را بي‌جنگ از سليمان ميرزا و ولدش ابراهيم ميرزا گرفته متصرف شد و قراچه خان كه خدمات شايسته به جاي آورده بود با ديگر امراي خام طمع توقعات غير مقدور از پادشاه نمود. چون اغراض فاسده ايشان برنيامد راه بدخشان پيش گرفتند و كابل در آن چند سال چون زمين حجله «1» خود در معرض تذبدب و زلزله بود و ظريفي در آن باب گفته كه، بيت:
قلعه كابل كه در رفعت ز كيوان برتر است‌چون غليوازي كه شش مه ماده و شش مه نر است و چند مرتبه چنان واقع شد كه ميرزا كامران به ملازمت پادشاه آمد و ديد و پادشاه از مروت ذاتي و احسان جبلي رقم عفو بر تقصيرات او كشيده، سينه صاف شدند و بعد از آنكه رخصت مكه معظمه طلبيده بود، ولايت بدخشان را به او دادند و خود بر سر بلخ رفته با پير محمد خان و عبد العزيز خان ولد عبد الله خان پادشاه اوزبك جنگ عظيم كرده شكست دادند و از جهت بي‌رايي امراي منافق و دغدغه از ميرزا كامران بازگشته به كابل آمدند و ميرزا كامران باز نقض عهد كرده چون سرداران بي‌اعتبار طرفين شيوه بي‌وفايي پيش گرفته محاربات و منازعات بي‌حد نمودند و آخر كار نزد اسليم شاه رفته و مأيوس بازگشته به دست پادشاه به وسيله سلطان آدم گهكر در پشاله «2» گرفتار شد و با وجود آن همه فتنه‌انگيزي‌ها امان جان يافت امّا جوهر بينايي او گرفته [چنانچه گذشت] رخصت مكه معظمه دادند. او به چهار حج موفق شد و تلافي اعمال گذشته نمود و آنجا وديعت حيات سپرد. نظم:
هرگز به باغ عهد گياهي وفا نكردهرگز ز شست چرخ خدنگي خطا نكرد
خيّاط روزگار به بالاي هيچ كس‌پيراهني ندوخت كه آن را قبا نكرد
نقدي نداد دور كه آن را بدل نشدنردي نباخت دهر كه آن را دغا نكرد
گردون در آفتاب سلامت كرا نشاندكورا چو صبح روشن اندك بقا نكرد
خاقانيا به چشم جهان خاك درفكن‌كو درد چشم ديد «3» ترا و دوا نكرد
______________________________
(1). نسخه: زمين از حجله خود.
(2). متن فارسي: پرهاله از ترجمه انگليسي اصلاح شد.
(3). نسخه: داده و هرگز دوا.
ص: 310
مولانا قاسم كاهي اين تاريخ يافته. قطعه:
كامران آنكه پادشاهي راكس نبودست همچو او درخورد
شد ز كابل به كعبه و آنجاجان به حق داد و تن به خاك سپرد
گفت تاريخ او چنين كاهي‌پادشه كامران به كعبه بمرد و ويسي شاعر گفته، قطعه:
شه كامران خسرو نامداركه در سلطنت سر به كيوان رساند
مجاور شد اندر حرم چار سال‌به كلّي دل از قيد عالم رهاند
ز بعد وقوف حج چارمين‌به احرام حج جان به جانان فشاند
چو در خواب ويسي درآمد شبي‌عنايت نمود و سوي خويش خواند
بگفت ار بپرسندت از فوت مابگو شاه مرحوم در مكه ماند ميرزا كامران پادشاهي بود شجاع و صاحب همت‌عالي و جواد و خوش‌طبع و پاك‌مذهب و پاكيزه‌اعتقاد كه هميشه با علما و فضلا صحبت مي‌داشت و اشعار او مشهور است و چندگاهي در وادي صلاح آن‌چنان استحكام داشت كه حكم بر انداختن انگور از قلمرو خود فرمود. بعد از آن آن‌چنان به شراب مبتلا شد كه رنج خمار نمي‌كشيد و عاقبت تائب و پارسا از عالم رفت كه (الامور «1» بالعواقب) و اين واقعه در سال نهصد و شصت و چهار (964) روي نمود و ميرزا عسكري بعد از كشته شدن قراچه خان در جنگ اخير به كابل به دست لشكريان پادشاه گرفتار شد و خواجه جلال محمود ديوان او را در بدخشان برده به ميرزا سليمان سپرد و چندگاهي مقيد بود باز خلاص يافت. ميرزا سليمان او را به جانب بلخ روانه گردانيد تا از آن راه متوجه حرمين شريفين شد. چون در وادي كه ميان شام و مكه معظمه واقع است رسيد به مقصد نارسيده از آن باديه به كعبه حقيقي شتافت كه ميعاد همه است و تاريخ آن واقعه اين است: «تاريخ عسكري پادشاه دريادل». بيت:
چه آلايي انگشت از خون دنياكه شهديست آلوده با زهر قاتل و مآل حال ميرزا هندال اين بود كه بعد از آنكه ميرزا كامران در مرتبه اخير شكست يافته پناه به افغانان برده بود و حاجي محمد خان كوكي به جهت كثرت
______________________________
(1). نسخه: في.
ص: 311
جرايم به سياست پادشاهي رسيد، شبي ميرزا كامران شبخون بر اردوي او زد. از قضا در آن شب تير اجل بر مقتل ميرزا هندال رسيد و شربت شهادت چشيد و اين واقعه در سال نهصد و پنجاه و هشت (958) روي داد و «شبخون» تاريخ يافتند.
قطعه:
شبيخون «1» چون قضا انگيخت از دهركه از خون شد شفق‌گون اوج گردون
ز عالم رفت هندال جهانگيرجهان بگذاشت با شاه همايون
شبستان فلك را بود چون شمع‌نهال قامت آن نخل موزون
خرد تاريخ فوتش جست و گفتم‌دريغا مرد شمعي از شبِ خون و ميرزا اماني يافته كه، قطعه:
شاه هندال سرو گلشن نازچون ازين بوستان محنت رفت
گفت تاريخ قمري نالان‌سروي از بوستان دولت رفت و مولانا حسن علي خراس گفته، رباعي:
هندال محمد شه فرخنده لقب‌ناگه ز قضا شهيد شد در دل شب
شبخون به شهادتش چو گرديد سبب‌تاريخ شهادتش ز شبخون بطلب و پادشاه خيل و حشم ميرزا هندال را به شاهزاده عالم‌پناه بخشيده، غزنين را با توابع و لواحق به اقطاع ايشان مقرر ساختند و افغانان ميرزا كامران را ديگر نتوانستند نگاه داشت و آن بود كه ميرزا نزد اسليم شاه رفت و در اين ميان لطيفه غيبي كار خود كرد تا بعد از استماع خبر فوت اسليم شاه و وقوع هرج و مرج تمام در ميان افغانان هندوستان و ملوك طوايف شدن ايشان پادشاه را داعيه تسخير هند صورت تصميم يافت و در اين اثنا ارباب عناد كه حساد و اهل فساد باشند صورت اخلاص بيرام خان را در ضمير آيينه نظير پادشاه برعكس جلوه داده، او را نادولت‌خواه ظاهر ساختند. بنابر اين به جانب قندهار يورش افتاد. بيرام خان خود به استقبال آمده به مراسم خدمات شايسته قيام نمود و نادولت‌خواهي غرض‌گويان ظاهر شد و در اين مرتبه پادشاه را به خدمت نتيجة الاوليا سلالة الاصفيا ختم مشايخ نقشبنديه مولانا زين الدين محمود كمانگر بهداني- روح الله روحه- به معرفت بيرام خان اتفاق
______________________________
(1). نسخه: شباخون.
ص: 312
صحبت افتاد و تفصيل اين اجمال آنكه مولوي مذكور از بهدا «1» اند كه ديهي است از توابع خراسان و به صحبت بسياري از مشايخ- قدس الله ارواحهم- رسيده خصوصا مولوي مخدومي عارف جامي و مولوي عبد الغفور لاري- قدس الله تعالي ارواحهما- و ستر حال خود به نقوش علمي و صورت‌كشي مي‌كردند و بيرام خان نسبت تلمذ پيدا كرده به درس ايشان مي‌رفت و گاه‌گاهي كه دخل در يوسف و زليخا و غير آن مي‌كرد مي‌گفتند كه بيرم چه داري از براي خود يوسف زليخايي ديگر در جهان، و پادشاه طعامي به روح مقدس منور حضرت ختميت پناهي- صلوات الله و سلامه عليه- ساخته آخوند را استدعا نمودند و خود آفتابه گرفتند و بيرام خان طشت، تا آب بر دست ايشان بريزند. در اين حال آخوندي اشارت به جانب مير حبيب الله نبيره مير سيد جمال الدين محدث نموده گفتند كه مي‌دانيد كه اين چه كس است؟ پادشاه به ناچار آفتابه پيش مير بردند و مير به اضطراب تمام آبي نيم تمام بر دست ريخت. بعد از آن آخوند بي‌تحاشي چندان كه خواستند به اطمينان غسل يد نمودند و در اين حين پادشاه پرسيدند كه چقدر آب ريختن بر دست مسنون باشد؟ جواب دادند كه آنقدر كه دست شسته شود و بر دستهاي بقيه اهل مجلس بعد از بيرام خان حسين خان مرحوم خويش مهدي بن قاسم خان آب ريخت تا طعام خورده شد و پادشاه را صحبت ايشان بسيار خوش آمد و فوايد گرفتند و بعد از آن پاره‌يي زر نقد به دست بيرام خان فرستادند كه نذر است. چون عادت ايشان نبود كه تحفه از كسي بگيرند تأمل بسيار نموده وبه طريق كره و نارضايتي تمام قبول كردند و موافق بهاي آن كماني چند از ساختگي خود مع اضافه در ملازمت پادشاه فرستادند كه هديه از جانبين است. مي‌گويند كه روزي بيرام خان جامه از شال كشميري آجده فرموده نزد ايشان آوردند، به دست گرفته و تحسين كرده گفتند چه جنس نفيس است اين! بيرام خان گفت چون درويشانه است به نذر شما آورده شده. اشارت به دو انگشت خويش فرمودند كه من دو تا دارم هان اين را به مستحق‌تري از من بده و خوارق عادت از ايشان منقول است و پاره‌يي از آن شيخ معين الدين نبيره مولانا معين واعظ كه چندگاه به حكم خليفة الزماني قاضي
______________________________
(1). نسخه: بهداين.
ص: 313
لاهور بود، در جزوي علي حده مسطور ساخته و از آن جمله اين را نوشته كه در وقت تيراندازي برخلاف عادت خويش هر روز در پاي نشانه مي‌آمدند و تعليم تيراندازي مي‌نمودند. جوانان، بيرام خان را ترغيب و تحريص بر روش تيراندازي مي‌كردند كه روزي به كار مي‌آيد. آخر در جنگ بلده ماچهي‌واره شكست اول افغانان بود فتح به تير ميسر شد و غالبا آن جد و تحريص اشارت به اين معني بود و از آن جمله اينكه چون بيرام خان قندهار را به بهادر خان برادر علي قلي خان سيستاني سپرده به كابل آمد و از جانب خود تركماني ظالم گماشته بود كه مردم از دست ظلم او شكايت‌هاي گوناگون نزد آخوند مي‌كردند تا به حسب اراده بيمار شد و از شر وي روزي چند خلاص يافته بودند و خبر او را هر روز در مجلس آخوند مذكور مي‌ساختند تا روزي يكي مي‌گفت كه او از فراش برخاست. آخوند نيز در روي او ديده به تندي گفتند مگر فرداي قيامت برخيزد. بعد از سه چهار روز باز افتاد و ننگ ظلم از جهان برد. آري گفته‌اند كه ترك در خواب فرشته‌يي است و اگر به خواب اجل رفته باشد خود از ملايكه مهيمن «1» بهتر خواهد بود. نظم:
ظالمي را خفته ديدم نيم‌روزگفتم اين فتنه است خوابش برده به
وانكه خوابش بهتر از بيداري است‌آنچنان بد زندگاني مرده به پادشاه در وقت مراجعت قندهار را خواستند كه از بيرام خان تغير داده به منعم خان بدهند. منعم خان عرض كرد كه حالا سخن تسخير هندوستان در ميان است تغير و تبديل حكام باعث تفرقه لشكر است، بعد از فتح هند به مقتضاي وقت عمل نمودن مناسب دولت است. باز قندهار بر بيرام خان و زمين‌دار و بر بهادر خان مقرر گشت و به كابل آمده استعداد لشكر و سامان يراق نمودند در ذي حجه سال نهصد و شصت و يك (961) از كابل سوار دولت شده عازم هند شدند و اين قطعه گفته شد كه به دو معني «2» تاريخ مي‌شود. قطعه:
خسرو غازي نصير الدين همايون شاه آنك‌گوي سبقت برد از شاهان پيشين بي‌شكي
بهر فتح هند از كابل عزيمت كرد و شدسال تاريخ توجه نهصد و شست و يكي
______________________________
(1). در يك نسخه مهمن و در دو نسخه ديگر اين لفظ نيست.
(2). يعني صوري و معنوي.
ص: 314
و در منزل پرشادر بيرام خان از قندهار برآمده به ملازمت پيوست و به كوچ‌هاي متواتر از آب سند گذشتند و بيرام خان و خضر خواجه خان و تردي بيگ خان و اسكندر سلطان اوزبك هراول شده پيش‌پيش مي‌آمدند و تاتار خان كاسي حاكم قلعه رهتاس قلعه را خالي گذاشت و رفت و آدم گهكر در اين مرتبه نديد. چون به لاهور رسيدند، افغانان لاهور نيز تاب نياوردند و امراي منقلاي به جانب لاهور و تهانيسر و جلندهر و سرهند روان شدند و آن ولايت بي‌مزاحمتي به تصرف درآمد و شهباز خان و نصير خان افغان در نواحي ديپالپور به شاه ابو المعالي و علي قلي شيباني كه آخر خان زمان شد جنگ كرده شكست يافتند و رعب مغول چنان بود كه هزاران هزار افغان به ديدن ده سوار بزرگ دستار هر چند لاهوري هم بودند راه گريز پيش گرفتند باز پس نمي‌ديدند و پيش از آنكه موكب پادشاهي از آب سند بگذرد سكندر افغان سور بر ابراهيم سور چيره‌دستي نموده غالب شد و مي‌خواست كه از اتاوه بر سر عدلي راند. ناگاه خبر آمد كه پادشاه از سند گذشتند و افغانان هر جا كه بودند در پي فكر برآوردن اهل و عيال شدند و يكي به ديگري نپرداخت و همه را شغلي شاغل پيش آمد و به يقين مي‌دانستند كه اسليم شاه بود كه مي‌توانست به مغول مقاومت كرد و ديگري آن حالت ندارد و ليكن با وجود اين سكندر در حدود جلندهر اول تاتار خان كاسي و حبيب خان و نصيب خان طغوچي را با سي هزار سوار به جنگ افواج پادشاهي كه در آن حدود جمع شده بودند نامزد كرده خود از عقب مي‌آمد و امراي حصاري «1» از آب ستلج عبور كردند و افغانان تعاقب نموده وقت غروب تلاقي صفين روي نمود و جنگ عظيم شد و مغولان دست به كمان برده هر تيري را كه از شست مي‌گشادند پيغام اجل به گوش هر فردي از افراد غنيم مي‌رسانيدند و افغانان كه كوتاه سلاح «2» بودند در ديهي ويران درآمدند و پناه گرفتند و به تقريب آنكه لشكر مغول در نظر آيد آتش در چنبرها انداختند و نتيجه برعكس روي داد و منصوبه چنان نشست كه افغانان در روشني و مغولان در تاريكي ماندند و افغانان را تيردوز كردند و غريو از نهاد ايشان برآمد و فرياد الفرار از هر گوشه برخاست و فتحي به آساني چنان روي نمود كه مغول كم ضايع شد و اسب و فيل و
______________________________
(1). نسخه: چغتاي.
(2). نسخه: صلاح.
ص: 315
اسباب بسيار خارج از حصر به دست لشكر پادشاهي افتاد و اين اخبار در لاهور به پادشاه و تمام پنجاب و سرهند و حصار فيروزه يك قلم مفتوح شد و به ايلغار راست تا نواحي دهلي رفت و سكندر سور با هشتاد هزار سوار و فيلان نامدار و توپ‌خانه بسيار افغانان را از هر جانب با خود جمع آورده به سرهند رسيد و بر دور معسكر خويش به دستور شير شاهي خندق و قلعه كرد و نشست و امراي پادشاهي گرد آمده سرهند را شهربند ساختند و حسب المقدور اظهار جلادت نمودند و عرايض به لاهور فرستاده استدعاي قدوم پادشاهي كرده و انتظار مي‌بردند پادشاه به سرعت تمام نهضت فرموده به سرهند درآمدند و هر روز مجادله و مقاتله صعب در ميان جوانان كارطلب از جانبين بود. چندگاهي بر اين نهج گذشت تا روزي كه نوبت يزك شاهزاده عالميان بود، جنگ صف انداختند و از يك جانب شاهزاده عالم پناه و از جانبي ديگر بيرام خان و سكندر خان و عبد الله خان اوزبك و شاه ابو المعالي و علي قلي خان و بهادر خان حمله‌هاي مردانه كردند و افغانان نيز حسب الامكان داد مردانگي و شجاعت دادند، اما با طالع برگشته بس نيامدند و بعد از مجادله افزون از طاقت سكندر روي به فرار نهاده و لشكر منصور تعاقب نموده تا خيلي راه از افغانان مقتول خرمن‌ها ساختند و اموال و اشياي بي‌حد و اسب و فيل افزون از شمار غنيمت گرفته بازگشتند و از سرها مناري فرمودند و بيرام خان آن را سر منزل نام نهاده كه تا الحال موجود است و زمانه را از اين قبيل يادگار بسيار است و هنوز خواهد بود. مثنوي:
به ره كين ذرّه‌هاي گرد «1» بيني‌سليماني ز باد آورد بيني و ديگري فرمايد، بيت:
هر آن خاكي كه آرد تند بادي‌فريدوني بود يا كيقبادي و «شمشير همايون» تاريخ اين فتح يافتند چنانكه مي‌گويند، رباعي:
منشيّ خرد طالع ميمون طلبيدانشاي سخن ز طبع موزون طلبيد
تحرير چو كرد فتح هندوستان راتاريخ ز «شمشير همايون» طلبيد سكندر به جانب كوه سوالك رفت و سكندر خان اوزبك متوجه دهلي گشت و
______________________________
(1). در دو نسخه ديگر «و زرهاي گرد» اما احتمالا «ذرّه‌هاي گرد» بوده باشد.
ص: 316
اردوي بزرگ از راه سامانه به جانب پايتخت هندوستان عزيمت نمود و جماعتي از افغانان كه در دهلي بودند جان به تنگ پا بيرون بردند و هر طرف سنگ تفرقه ميان معركه گنجشكان افتاد و هر كدام: (من نجا برأسه فقد ربح)، برخواندند: يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ، ظاهر شد و شاه ابو المعالي به تعاقب سكندر نامزد شد و در ماه رمضان المبارك سنه نهصد و شصت و دو (962) حضرت دهلي مستقر جاه و جلال پادشاهي شد و اكثر ديار هندوستان بار ديگر به خطبه و سكه پادشاهي زينت يافت و هيچ پادشاهي را پيش از آن ميسر نشده بود كه بعد از شكست مرتبه ديگر به سلطنت «1» رسيده باشد، به خلاف اينجا كه قدرت ايزدي عزّ شأنه مشاهده شد و در اين سال پادشاه اكثر ولايت به بندگان جان سپار تقسيم فرمودند. پرگنه مصطفي آباد را كه محصول آن به سي چهل لك تنكه مي‌رسيد صدقه روح پرفتوح حضرت رسالت پناهي عليه و آله صلواة مصونة من التناهي ساختند و حصار فيروزه را در وجه جلدوي شاهزاده دادند، چنانكه بابر پادشاه نيز از ابتداي فتح به انعام محمد همايون پادشاه مقرر نموده بودند و جميع پنجاب را به شاه ابو المعالي شفقت فرموده به دفع اسكندر افغان نامزد گردانيد و اسكندر تاب مقاومت او نياورده به كوه شمالي تحصن نمود و شاه ابو المعالي مرتبه عالي يافته به شوكت تمام در لاهور به سر مي‌برد، بنابراين زاغ‌پندار به آشيانه دماغ او جاگرفته كار به آنجا رسانيد كه بعد از واقعه جنت آشياني آثار خلافت و تخيلات فاسد از او به منصه ظهور شتافت، چنانچه عن قريب مذكور شود، ان شاء الله العزيز و چون ابو المعالي بدسلوكي به امراي كمكي كرده دست‌اندازي در اقطاعات ايشان بلكه در خزانه عامره و پرگنات خالصه نيز مي‌كرد و امرا بي‌دل شدند و سكندر روزبه‌روز قوت مي‌گرفت، بيرام خان را به منصب اتاليقي شاهزاده مقرر و منصوب گردانيده به دفع اسكندر تعين فرمودند. شاه ابو المعالي به حصار فيروزه نامزد شد، اما هنوز نرفته بود كه قبا خان گنگ به آگره و علي قلي خان به ميرته و سنبل و قنبر ديوانه به بداؤن و حيدر محمد خان آخته بيگي به بيانه نامزد شدند و حيدر محمد خان غازي خان پدر ابراهيم سور را در قلعه بيانه چندگاه محصور داشت و چون دولت افغانان
______________________________
(1). نسخه: به مقر سلطنت رسد.
ص: 317
مانند راي ايشان روي به زوال نهاده بود هرچند بيش از محاصره و بعد از آن نيز مردم مدبّر كارآزموده او را ترغيب به رفتن به جانب رنتهنبور و از آنجا به گجرات نمودند قبول نكرد و چون ماهي در دام افتاد. بيت:
خدا كشتي آنجا كه خواهد بردو گر ناخدا جامه بر تن درد و زمين‌داران قلعه بيانه امان طلبيده حيدر محمد خان را ديدند و عهد و شرط به ايمان مؤكد گردانيده غازي خان را مع اهل و اطفال و عيال فرود آورده در محلي محفوظ منزل را معين كردند و روز ديگر تحقيق احوال دفاين و خزاين نموده از مرد «1» معني تا اطفال شيرخواره به قتل رسانيد و سرها را نزد پادشاه فرستاد و پادشاه را اين ادا پسنديده نيفتاد بناء مير شهاب الدين نيشابوري بخشي را كه شهاب الدين احمد خان خطاب يافت براي تحقيق اموال غازي خان به بيانه روانه گردانيدند و حيدر خان جواهر نفيس را پنهان ساخت و اشياي سهل را نمود و قنبر ديوانه جمعيت بسيار در نواحي سنبل به هم رسانيده، مي‌گفت سنبل و بر وجه سنبل و علي قلي خان مثل همان است كه ديه كسي و درختان كسي و پيش از آنكه علي قلي خان به سنبل رود به بداؤن رفت و از آنجا گذشته در نواحي كانت و گوله ركن خان افغان جنگ كرده غالب آمد و تا نواحي قصبه ملانوه متصرف شده باز از پيش افغانان هزيمت يافت و در آن قلعه بسيار كس به كشتن داده به بداؤن رسيد و دست تعدي و افساد دراز كرد. هرچند علي قلي خان او را نزد خود طلبيد سر به او فرود نياورده مي‌گفت نسبت قرب به پادشاه زياده از تو است و اين سر من به تاج پادشاهي توام است. علي قلي خان آمده بداؤن را محاصره كرد و آن ديوانه بي‌اعتدال در آن وقت هم ظلم به مردم شهر بيشتر از پيشتر بنياد كرد و دختر از يكي و مال از ديگري به ستم مي‌كشيد و از جهت نااعتمادي بر اهل شهر خود مورچل به مورچل شبها مي‌گشت و اهتمام قلعه‌داري مي‌نمود و فراستش با وجود آن مسوخت «2» و حدس او با آن ديوانگي به مرتبه‌يي بود كه نيم شبي در خانه خالي «3» آمده گوش بر زمين خوابانيد و آنجا قدمي چند پيشتر رفته تجسس مي‌نمود، باز به
______________________________
(1). نسخه: همگي را تا اطفال شيرخواره.
(2). چنين است در يك نسخه و در دو نسخه ديگر «مستوجب». مترجم انگليسي اين كلمه را¬ Conscquence ترجمه كرده است (جلد 1، ص 599).
(3). بفال.
ص: 318
جاي اول آمده به يك‌بار بيل‌داران را طلبيده گفت صدايي به گوش من مي‌رسد آن زمين را بكاويد. چون كافتند آنجا نقب يافتند كه علي قلي خان از بيرون حصار زده بود و مردمي كه آن نقبها را ديدند، مي‌گفتند كه از اطراف قلعه به هرجانب كه شروع در نقب نمودند ديوار قلعه را به آب رسيده يافتند و سيخهاي آهنين و ستونها و چوبهاي سال در بنياد آن تعبيه نموده به جهت استحكام به هم پيوسته بودند به خلاف اينجا كه كافته شد.
القصه، اگر قنبر متفرس نمي‌شد جبرا و قهرا سرزده از آن راه مردم علي قلي خان مي‌درآمدند و علي قلي خان از اين تفرس او حيران ماند و مردم شهر اتفاق نموده پيغام به علي قلي خان دادند كه از فلان برج در فلان شب مردم مورچلها را حمله بايد آورد تا ما ايشان را به كمندها و زينه پايها بالاي قلعه برآريم، همچنان كردند و سپاهيان علي قلي خان را شيخ حبيب بداؤني كه از مشاهير اكابر آنجا بود سركرده از برج شيخ‌زاده‌هايي كه خويشان شيخ سليم چشتي فتح‌پوري‌اند برآورده آتش در زدند. چون بامداد طلوع نمود قنبر سيه‌بخت گليم سياه را كه از گليم بخت وي نشانه بود بر سر گرفته از شهر به درآمد كه او را چون شغالي گرفته آوردند. هرچند علي قلي خان او را به ملايمت گفت كه سري فرود آر تا جان تو را ببخشم ديوانه مغز سگ خورده با او درشتي‌ها كرد تا به سگان جهنم ملحق شد و قبر او در بداؤن مشهور است. او طعام بسيار كشيده مي‌گفت بخوريد كه مال مال خدا و جان جان خدا و قنبر ديوانه بكاول خدا چون عريضه علي قلي خان با سر قنبر به درگاه رسيد پادشاه غفران‌پناه را بسيار ناخوش آمد و مقارن اين حال در تاريخ هفتم شهر ربيع الاول كه سنه نهصد و شصت و سه (963) بود پادشاه بر بالاي بام كتابخانه كه در قلعه دين پناه دهلي ساخته بود برآمدند و در حين فرود آمدن مؤذّن بانگ نماز گفت و به جهت تعظيم اذان نشستند و به وقت برخاستن عصا خطا كرد پاي ايشان بلغزيد و از چند زينه پايه غلتيده به زمين آمدند. چون افاقتي حاصل شد نظر شيخ جولي «1» را در پنجاب نزد شاهزاده عالميان فرستادند و از حقيقت حال اعلام بخشيدند و در پانزدهم ماه مذكور پادشاه غفران‌پناه اين عالم بي‌وفا را بدرود كردند
______________________________
(1). نسخه: جمعالي (؟).
ص: 319
و به دار البقا خراميدند و اين تاريخ يافتند كه، بيت:
چو گشت از رحمت حق ساكن اندر روضه رضوان‌بهشت آمد مقام پاك او تاريخ از آن باشد مولانا قاسم كاهي گفته كه، قطعه:
همايون پادشاه ملك معني‌ندارد كس چو او شاهنشهي ياد
ز بام قصر خود افتاد ناگه‌و زان عمر عزيزش رفت بر باد
پي تاريخ او كاهي قلم زدهمايون پادشاه از بام افتاد و اين نيز يافتند كه، بيت:
مشو غافل از سال فوتش ببين‌همايون كجا رفت و اقبال او و اين تاريخ نيز يافتند كه، ع:
اي آه پادشاه من از بام اوفتاد
نظم
آن مصر مملكت كه تو ديدي خراب شدو آن نيل مكرمت كه شنيدي سراب شد
گردون سر محمد يحيي به باد دادمحنت رقيب «1» سنجر مالك رقاب شد
ماتم سراي گشت سپهر چهارمين‌روح القدس به تعزيت آفتاب شد سن شريفش پنجاه و يك سال و مدت سلطنت بيست و پنج سال و كسري بود.
پادشاهي بود ملكي ملكات و به جميع كمالات و فضايل صوري و معنوي آراسته و در علوم نجوم و هيأت و ساير علوم غريبه بي‌نظير و مربي اهل فضل و كمال و مرجع اهل تقوي و صلاح و به شعر و شعرا مايل و خود شعر نيكو گفتي و يك دم بي‌وضو نبودي و نام خدا و رسول را- صلي الله عليه و سلم- هرگز بي‌طهارت به زبان نبردي و اگر به حسب ضرورت نامي، قطعه:
اعتقادي درست دار چنانك‌اعتمادت بدان نگردد سست
بنده را بي‌شك از عذاب خداي‌نرهاند جز اعتقاد درست هرگاه اسمي كه مركب از عبد و اسماي حسني چون عبد الله و غير آن باشد بايستي گرفت، در آن حالت تنها به عبد اكتفا كردي. مثلا عبد الحي را عبدل فقط
______________________________
(1). نسخه: قرين.
ص: 320
مي‌گفتي و همچنين در كتابت رقعات به جاي لفظ هو وقت ضرورت دو الف مي‌نوشت، به اين صورت: (اا) كه رقم عدد لفظ هو است «1» و در جميع ابواب رعايت آداب چنان نمودي كه گويا آفريده اوست و شبها هميشه در صحبت گذرانيدي و تخلف نكردي و حاصل تمام هندوستان به خرجش وفا ننمودي و وكلا از ترس بخشش نام زر هرگز در نظرش نياوردندي و چون پدر مقيد به جمع خزينه نبودي و ذكر فحش و دشنام بر زبان مباركش نگذشتي و اگر بر كسي در نهايت خشمگين بودي همين‌قدر مي‌گفتي كه هي سفيه و ديگر نه. در خانه و مسجد به سهو هم هرگز پاي چپ پيش ننهادي و اگر كسي در مجلس او پاي چپ نهادي مي‌فرمود كه چپ دست است او را بازگردانيده بياريد و از غايت حيا لب به خنده نگشادي و به جانب كس تيز ننگريستي. مي‌گويند كه شيخ حميد مفسر سنبلي در زمان تسخير هندوستان در نوبت ثاني به استقبال در كابل رفت و از بس كه پادشاه را به او اعتقاد بود، روزي به جذبه آمد و گفت پادشاهم تمام لشكر شما را رافضي ديدم. پرسيدند شيخ چرا همچنين مي‌گوييد و چه قصه است؟ گفت در هر جا نام لشكريان شما در اين مرتبه همه يار علي و كفش علي و حيدر علي يافتم و هيچ‌كس را نديدم كه به نام ياران ديگر بوده باشد. پادشاه برآشفتند و قلم تصوير «2» از غضب بر زمين زده، گفتند نام پدر كلان من خود عمر شيخ، و ديگر نمي‌دانم و برخاسته به حرم رفتند و باز آمده به ملايمت و رفق تمام شيخ را بر حسن عقيدت اطلاع دادند. قطعه:
اعتقادي درست دار چنانك‌اعتمادت بران نباشد سست
بنده را بي‌شك از عذاب خداي‌نرهاند جز اعتقاد درست و از براي تعداد اخلاق خوش آن پادشاه مغفور و مبرور- طاب ثراه- دفتري علي‌حده بايد و شعراي بسيار نادره روزگار از دامن او برخاسته‌اند. از آن‌جمله در بدخشان مولانا جنوبي بدخشي معمايي است كه قصيده مصنوعه سي و هشت بيتي به نام آن پادشاه غفران پناه در زمان ميرزايي گفته و بعضي صنايعي كه از دام قصيده مير سيد ذو الفقار شرواني كه به نام خواجه رشيد وزير گفته و قصيده سلمان ساوجي
______________________________
(1). از اين‌جا تا «آفريده اوست» در يك نسخه آمده است.
(2). نسخه: تحرير.
ص: 321
كه به نام خواجه غياث وزير پرداخته به در جسته بود او در قيد آورده مثل معما و اظهار مضمر و تاريخ و غير آن و الحق آن مصنوعه كارنامه‌يي است معجز در عالم سخن و اين مطلع و بيت از آن است. نظم:
شهنشاها رخ تو لاله و نسرين لب تو جان‌همي‌بينم لب تو غنچه رنگين شده خندان
نمي‌گويم خط تو سبزه و ريحان خد تو گل‌شود ظاهر قد تو فتنه دوران «1» دم جولان و از مجموع مصاريع قصيده به طريق توشيح اين مطلع مي‌خيزد كه، مطلع:
شهنشاه دين پادشاه زمان‌ز بخت همايون شده كامران و اگر حشو دو بيت سابق را به سرخي نويسند اين مطلع مي‌شود كه به سه بحر توان خواند. مطلع:
رخ تو لاله و نسرين خط تو سبزه و ريحان‌لب تو غنچه رنگين قد تو فتنه دوران و اگر به عكس خوانند هم مطلعي به سه بحر مي‌شود و تغير قافيه و رديف به اين طريق كه، بيت:
خط تو سبزه و ريحان رخ تو لاله و نسرين‌قد تو فتنه دوران لب تو غنچه رنگين و از مابقي سياهي مطلعي به سر خود مي‌ماند و كارهاي ديگر نيز در اين مطلع كرده كه از حواشي آن معلوم مي‌شود و از ضمن چهار بيت قصيده كه بعضي كلماتش به سرخي نويسند، اين قطعه مشتمل بر فتح بدخشان برمي‌آيد، باز آن قطعه مضمر هم مي‌شود كه از ابيات مستخرجه آيند قصيده رباعي اظهار مضمر حاصل مي‌شود. «2» قطعه:
تويي شاه شاهان دوران كه شدهميشه ترا كار فتح و ظفر
گرفتي بدخشان و تاريخ شدمحمد همايون شه بحر و بر رباعي
تا خاك درش گشت تن زار گدادل از غم و غصه خود افتاد جدا
جان من زار از غم يار برفت‌غم شد ز حد اين دم دهد آن شاه ندا گوشواره
گويد خبر «3» فتح شه دين ما «4» ______________________________
(1). نسخه: بستان.
(2). در هر سه نسخه عبارت چنين است.
(3). نسخه: كوجد فتح.
(4). نسخه: شه دين نامه.
ص: 322
و اين قصيده مع ساير قصايد كه در مدت ايام شباب در بياض علي حده نوشته شده و اگر عمر روزي چند از عمرم «1» متقاضي اجل مهلت يافت آن فرايد فوايد را به تقريبات در سلك دفتر ثاني نجات الرشيد كه دل متعلق به اتمام آن است خواهد كشيد، ان شاء الله الميسّر الامور.
ديگري وفايي تخلص كه به شيخ زين الدين خافي مشهور است كه در هندوستان صدر مستقل بابر پادشاه بود او صاحب مسجدي است در آگره و مدرسه‌يي كه آن طرف آب جون واقع شده و صاحب كمالات صوري و معنوي است و در معما و تاريخ و در بديهه يافتن و شعر و ساير جزئيات نظم و نثر و انشا بي‌قرينه زمان خود بود. مي‌گويند كه در مجلس اول كه بابر پادشاه را ملازمت نموده بپرسيده‌اند كه سن شما چند باشد؟ بداهة گفته كه قبل از اين به پنج سال چهل ساله بودم و حالا چهل ساله‌ام و بعد از دو سال ديگر چهل تمام مي‌شود. مخفي نماند كه از جامع اين منتخب نيز پرسيده بودند، گفته كه پيش از اين به يك سال پنجه ساله بودم و حالا پنجاه ساله‌ام و بعد از اين به ده سال پنجه ساله مي‌شوم. مشهور است كه شيخ زين روزي به زيارت مرقد منور سلطان المشايخ نظام اوليا- قدس الله سره- رفته و آن حكايت شيخ كه الهدايا مشترك و تنها خوشترك، شنيده معا اين قطعه گفته كه، قطعه:
شيخنا بادا ترا از حق هدايا بر دوام‌آن كدامم من كه گويم الهدايا مشترك
گوي تنها خوشترك ز انسان كه گفتي پيش ازين‌مشترك ساز ار نمي‌گويي كه تنها خوشترك نظم
غم گريبان‌گير شد سر در گريبان چون كشم‌شوق دامن‌گير آمد پا به دامان چون كشم
اي گريبانم ز شوقت پاره دامن چاك چاك‌بي‌تو پا در دامن و سر در گريبان چون كشم
______________________________
(1). چنين است در نسخه‌ها.
ص: 323
او تاريخي نوشته مشتمل بر احوال فتح هندوستان و شرح غرايب آن و داد سخنوري در آن داد. وفاتش در حدود چنهار در سنه اربعين و تسعماية (940) بوده در مدرسه‌يي كه خود ساخته مدفون است.
ديگري مولانا نادري سمرقندي است كه از نوادر روزگار و فاضل و جامع كامل بود. او را به نظام نام بديع الجمالي تعلق خاطري پيدا شده و اين اظهار مضمر مشهور به جهت او گفته كه، نظم:
من دل شكسته گويم صفت نظام نامي‌كه نداشت بي‌وصالش دل ناتوان نظامي رباعي
رنجورم و در دل از تو دارم صد غم‌بي‌لعل لبت حريف دردم همه دم
زين عمر ملولم من مسكين غريب‌خواهم شود آرامگهم كوي عدم گوشوار
صفت سنبل شاهد گويم
و از جمله نتايج طبع نقّاد او اين اشعار است، غزل:
وه چه خرام است قد يار رابنده شوم آن قد و رفتار را
يار سوي ما به ترحم نديدداشت مگر جانب اغيار را
سوي خرابات گذر نادري‌در سر مي‌كن سر و دستار را و له
سر كويت كه عمري بودم آنجابه عمري خود كجا آسودم آنجا
به قصد سجده هر جا سر نهادم‌تو بودي كعبه مقصودم آنجا
جهاني محرم و من مانده محروم‌همه مقبول و من مردودم آنجا
چه پرسي نادري چوني در آن كوي‌گهي ناخوش گهي خوش بودم آنجا و اين قصيده به نام پادشاه غفران پناه گفته، قصيده:
المنة لله كه به جمعيت خاطربا عيش نشستند حريفان معاصر
گلزار تماشاگه خلق است كه آنجادر حضرت گل بلبل غايب شده حاضر
عريان ز خزان بود مگر شاهد بستان‌كز خرقه صد پاره گل دوخته ساتر
يكجاست گل و ياسمن و سنبل و ريحان‌سلطان بهار آمده با خيل و عساكر
ص: 324 مرغان صفت شاه فلك مرتبه خوانان‌بر شاخ درختان چو خطيبان منابر
خاقان معظم شه جم قدر همايون‌كش هست قوي دست و دل از قدرت قادر
از دانش او دانش اصحاب بصيرت‌وز بينش او بينش ارباب بصاير
منهي چو حرام است در احكام شريعت‌اقبال نمايد به مراعات اوامر
جمع آمده بهر ظفر لشكر اسلام‌آحاد سپاهش ز دليران عساكر
زير علم فتح به ميدان سعادت‌بادش كرم لم يزلي حافظ و ناصر
اي با كف جود تو قوام همه اشياقايم به دم تيغ تو اعراض و جواهر
در روز ازل بود خداوند جهان رامقصود وجود تو ازين چنبر داير
جبريل اگر بار دگر وحي بيارددر شأن تو ظاهر شود آيات ظواهر
هر نكته حكمت كه لب لعل تو فرمودمشهور جهان شد چو حديث متواتر
مبني است كه شرح كتب فن رياضي است‌تصنيف متين تو ز ايجاز «1» دواير
كس دانش بسيار ترا چون كند انكارانكار بديهي نكند غير مكابر
احصاي كمالات تو كردن نتوانم‌كاندر همه فنها شده‌اي كامل و ماهر
با عقل حكيمانه و اقبال تو داردنفس ملكي نسبت اجناس مشاهر
جود تو به نوعيست كه در ساعت بخشش‌ناخواسته داني همه حاجات ضماير اين معما به اسم كبار از اوست، بيت:
مصحف است آن رو «2» و آن خط آيت جور و جفاست‌عارض آن دلستان بي‌بهره از خال وفاست وفات مولاناي مذكور در سنه نهصد و شصت و شش (966) بود و ميراماني كابلي تاريخ او گفته كه، قطعه:
وا حسرتا كه نادري نكته‌دان برفت‌آن نادري كه داد سخن داد در جهان
جستم به رسم تعميه تاريخ فوت اوگفتا خرد كه رفت يكي از سخن‌وران ديگر شيخ ابو الواجد «3» فارغي است كه به غايت درويش مشرب بود به شيرين زباني مشهور. از اشعار اوست، بيت:
______________________________
(1). نسخه: ايجاد.
(2). در هر سه نسخه بداؤني: ابرو.
(3). نسخه: ابو الواحد. در نفائس المآثر: ابو الواجد شيرازي، آمده است.
ص: 325 از بس كه آن جفاجو آزار مي‌نمايداندك ترحم او بسيار مي‌نمايد و در واسوختگي گفته كه، نظم:
بحمد الله كه وارستم ز عشق مست بدخويي‌كه مي‌افتاد چون چشم خود از مستي به هر كويي
چو ساغر از براي جرعه‌يي لب بر لب هر كس‌صراحي‌وار بهر ساغري مايل به هر سويي و له
عمري كه دل به وصل توام بهره‌مند بودننمود آن‌قدر كه توان گفت چند بود
القصه در فراق به سر شد شمار عمرسرمايه وصال كه داند كه چند بود
اغيار دوش پيش تو بودند و فارغي‌از دورها بر آتش حرمان سپند بود و له
رشته جمعيت اي ياران همدم مگسليددر پريشاني پريشانيست از هم مگسليد و له
چو تير خودكشي از سينه‌ام بگذار پيكان رامرا دل ده كه تا مردانه در راهت دهم جان را وفاتش در سنه اربعين و تسعمائة (940) بود و در خانقاه پيش شيخ زين در آگره مدفون گشت و از غايت اتفاق و هم جهتي هر دو در يك سال از عالم گذشتند.
مي‌گويند كه زماني كه اين هر دو بزرگوار متوجه هند بودند از قلاشي مفرط غير از كهنه پوستيني با خود نداشتند. شيخ زين با شيخ ابو الواجد گفت كه در بازار كابل به شرطي مي‌برم اين را كه شما آمده خوش طبعي را كار نفرماييد. قبول كرد و مشتري در بها مبالغه كرده پنج شهرخي مي‌داد و شيخ زين زياده مي‌طلبيده، آخر شيخ ابو الواجد بي‌غرضانه آمده دلالي مي‌كرد. بعد از مناقشه بسيار گفت اي بي‌انصاف پنج شهرخي را خود اين بتيل (؟) كيك و شپش داشته باشد و سودا بر هم خورد و شيخ زين به اعراض گفت كه اين چه محل ظرافتهاي خنك است كه شما داريد. ما محتاج بهاي نان شده‌ايم و اداهاي شما اين است و شيخ ابو الواجد به خنده مي‌گذرانيد.
ص: 326
و ديگر جاهي يتمان «1» كه از بخاراست و بدين نسبت اشتهار يافته در كابل وقت توجه شاه غفران‌پناه به جانب هند ملازمت نموده مشمول عواطف پادشاهي گشته به درجه اعتبار رسيده و زماني كه شاه محمد خان شاپور «2» را به جهت سزاولي در كابل گذاشتند او ملا را نيز چون ساير افراد انساني تصور نموده ايذاي بسيار كرده و ملا تركيب‌بندي رنگين در هجو شاپور گفته و چون دختر شاه محمد شاپور را پادشاه در خدمت خود داشتند، تنها او را مستثني داشته باقي مذكر و مؤنث قبيله او را به يك قلم خط رسوايي بر دور اسامي ايشان كشيده، پادشاه نيز از آن خر كه سرمايه زيان بود غباري در دل داشتند، آن هجو را در سر ديوان به حضور او از ملا استماع نموده و انبساط و شكفتگي تمام نموده صله معتبر از او دهانيده‌اند و چون آن هجو رفته‌رفته به فحش انجاميده بنابر آن بر يك بندش در اينجا اقتصار مي‌افتد و آن اين است كه، قصيده:
شاعر شاه همايونم و خاك درگه‌مي‌زند كوكبه شاعريم طعنه به مه
خسرو شعرم و ابيات خوشم خيل و سپه‌ديدم از قحبه «3» زني ظلم نه جرم و نه گنه
پاره كاغذ اگر از هذيان گشته سيه‌سوي هجوش اگر انديشه شود روي به ره «4»
غرض آنست كه اين خر صفتان ابله‌عزت و حرمت اين طايفه دارند نگه
واي آنكس كه به خيل شعرا بستيزدهر كه با ما بستيزد به بلا بستيزد در اين مصراع پادشاه دخل كردند كه چرا هم‌چنين نمي‌گوئي. ع:
هر كه با ما بستيزد به خدا بستيزد
و هم ازوست اين اشعار، مطلع:
تا بوده‌ايم عاشق و بدنام بوده‌ايم‌اما ز عاشقان به اندام بوده‌ايم و له
خوبرويان همه بي‌مهر و وفاييد شمابا اسيران ز پي جور و جفاييد شما
______________________________
(1). نسخه: يتمنيان، و در نفائس المآثر نوشته كه: جاهي يتميان از بخاراست پدرش يتميان آنجا بوده بدان سبب بدين نسبت اشتهار يافته است.
(2). نسخه: سالو.
(3). نسخه: بيخردي.
(4). نسخه: زده.
ص: 327 وعده كرديد وفا طور دروغي گفتيدراست گوييد كه اين‌طور چراييد شما
ما درين شهر نه از بهر شما رسواييم‌همه جا باعث رسوايي ماييد شما
چند پرسيد كه مقصود تو در عالم چيست‌راست گويم كه شماييد شماييد شما
جاهي از دست شما جان نتواند بردن‌كه بلايي ز بلاهاي خداييد شما و له
دوش ماه عيد شد بر شكل مصقل آشكاركز بخار روزه بود آيينه دل را غبار
يا مه نو بود يا بنمود از ضعف بدن‌استخوان پهلوي لب تشنگان روزه‌دار
يا تراشيدند بهر ناقه ليلي حطب «1»يا تن خم گشته مجنون شد از غم زرد و زار
خويش را در سلك خدام تو مي‌خواهد فلك‌زان كمان حلقه آورده است بهر زه «2» گذار
بلكه پيكت بسته زنگ و يكه پر بر سر زده‌مي‌رود از روم تا آرد خبر از زنگبار مخفي نماند كه اين بيت:
خويش را در سلك خدام تو مي‌خواهد فلك
از اين بيت نظام استرآبادي گرفته از آن قصيده كه، نظم:
شب نجوم از مجمع مردم نشان آورده‌اندوز مه نو تازه حرفي در ميان آورده‌اند
بر سرير سلطنت بنشسته شاه زنگباراز براي پيشكش انجم كمان آورده‌اند
______________________________
(1). نسخه: خصب.
(2). نسخه: برگذار.
ص: 328
رباعي
خط گرد رخت باعث حيراني ماست‌زلفت سبب بي‌سر و ساماني ماست
آن كاكل مشكين پي «1» ويراني ماست‌اينها همه اسباب پريشاني ماست و له
بيا كه بهر قبق‌بازي تو ساخت فلك‌ز آفتاب كدوي زر از هلال كجك و بيرام خان در اين قافيه به تغير بحر قصيده مشهور دارد و مطلعش اين است كه، مطلع:
عقد كبك «2» ربود خدنگ تو از كجك‌كرد از هلال صورت پروين شهاب حك و مأخذ هر دو مطلع مطلع قصيده نثاري توني مشهور است. وفات ملا جاهي در سنه ست و خمسين و تسعماية (956) به سبب زهري كه غلامي در كاسه‌اش كرده بود واقع شد.
ديگري حيدر تونيايي است. مردي اهل و در وادي نغمه بي‌بدل بود. سليقه به شعر و موسيقي مناسب داشت. اكثر اوقاتش در هند به سر شده هجو ملك المنجمين عصر محمد همايون پادشاه را كه در مقام پنج‌گاه بسته، اعجوبه روزگار است و نادره ادوار. اين مطلع او را كه در تعزيت حضرت امام شهيد مقبول مقتول فلذة كبد الرسول و البتول- عليه السلام- «3» نقش بسته در ايام عاشورا در معارك مي‌خوانند، مرثيه:
ماه محرم آمد و شد گريه فرض عين‌گرييم خون به ياد لب تشنه حسين رباعي
آني كه ز رشك مهر و ماهت گويندمهرويان را خيل و سپاهت گويند
تو لايق آني كه بدين حسن و جمال‌شاهان زمانه پادشاهت گويند و له
دلا چون غمش مهرباني نداري‌بجز دردش آرام جاني ندناري
______________________________
(1). نسخه: و له (؟).
(2). در هر سه نسخه بداؤني به كاف كلمن.
(3). نسخه: «رضي الله عنه» و به صيغه تثنيه يا جمع در هيچ نسخه نيست.
ص: 329
و له
هر لحظه نازنين مرا ناز ديگر است‌نازش به جان كشم چه كنم نازپرور است
با غنچه نسبت دهن يار چون كنم‌تنگ است غنچه ليك سخن جاي ديگر است پسر اين حيدر توني به غايت جبان و بي‌دل بود، چنانچه در شهور سنه نهصد و هشتاد و پنج (985) به ملازمت پادشاه آمده بود، روزي كيفيت نشستن خويش در كشتي و هول آن تقرير مي‌كرد و اثر رعب در آن وقت از اداهاش ظاهر بود. فقير پرسيدم كه شايد از رفتن حج پشيمان شده باشي و آن بيت را به تقريب خواندم كه به قدسي شاعر حريفان گفته بودند كه، بيت:
از رنج ره باديه و خار مغيلان‌از آمدن كعبه پشيمان شده باشي او در حال جواب داد كه آري. پادشاه فرمودند از رفتن كعبه چون پشيمان شود؟
اما از نشستن كشتي پشيمان شده باشد. در همين حين متهين خان مقلد شيرين‌كار، بر حسب اشارت عالي خود را به صورت ديوانه سگ گزيده ساخته بانگ سگ كرده، ابن حيدر را پيش كشيد و دستارش به جايي و كفش به جايي افتاده هر سو مي‌دويد تا بغلتيد و باعث خنده بي‌نهايت شد و بعد از اطلاع بر حقيقت حال انفعال بسيار كشيد و پادشاه تسلي مي‌دادند عاقبت نتوانست به هند بود.
و ديگر شاه طاهر خواندي دكني است برادر خرد شاه جعفر، و علماي سلف عراق قدح در نسبت خوانديه كرده‌اند و محضري در آن باب درست نموده مخالف و موالف بر آن خط نهاد، چنانكه در كتاب كامل التواريخ ابن اثيري جزري و لب التاريخ قاضي يحيي قزويني و غير آن مذكور است. او خود را از خويشان شاه طهماسب مي‌گرفت. آخر بنابر نسبت مذكور كه به آن مطعون بود و مير جمال الدين صدر استرآبادي او را ايذاهاي بليغ مي‌رسانيد، آواره شده به دكن كه مدفري «1» خانه مقرري است رفت و با نظام شاه والي آنجا صحبت او موافق افتاد و او را آنجا ترقيات
______________________________
(1). نسخه: مدبري.
ص: 330
صوري روي نمود و مشير و مشار اليه شده به مرتبه جملة الملكي رسيد و شيوع تشيّع، بلكه صدور آن مذهب در آن ديار از او شد و نظام شاه بحري را كه بيماري مزمن لاعلاج داشت، به طفيل فسون‌خواني شاه جعفر صحتي روي داد و آن معني را كه در نفس الامر تدريج و استدراج بود، حمل بر كرامات شاه جعفر نموده به اغواي او از مذهب سنت و جماعت كه به طريق مهدويه داشت برآمده مترفّض غالي شد و چه ايذاهاي جلفانه و تبراييانه كه اين هر دو مشئوم به علماي و مشايخ آن مرز و بوم نكردند، تا آن حركات شنيع باعث اخراج اهل اسلام گشت و رفض از آن روز باز در آن ديار استقرار و استمرار يافت و شاه طاهر در قصايد بهاريات چون نظام استرآبادي است در فلكيات و از جمله قصايد او اين است كه در مدح همايون پادشاه كه تتبع انوري كرده، قصيده:
محمل مهر چو آيد به شبستان حمل‌لاله فانوس بر افروزد و نرگس مشعل
كوه از درد سر بهمن و دي رست كنون‌شويد از ناصيه‌اش ابر بهاري صندل و اين قصيده در منقبت نيز از اوست، هر چند گريزگاه، بلكه درآمد قصيده به تمام نه مناسب حال حضرت امير است- عليه السلام رضي الله تعالي عنه- قصيده:
باز وقتست كه بر طبق تقاضاي فلك‌افكند بر سر ايوان چمن گل توشك
ابر نيسان به سر خنجر آلوده برق‌حرف برف از ورق روي زمين سازد حك
بر سر لشكر دي صبح شبيخون آردتنگ چشمان شكوفه چو سپاه اوزبك
هيأت غنچه و گل بر فلك شاخ نگرظلّ مخروط زمين غنچه و گل مهر فلك
بهر آن تا نبود مجلس گل بي‌مطرب‌گشته بلبل غچكي شاخ گل و غنچه غچك
تر شدي حلّه خارا ز تراويدن ابركوه از سبزه به دوش ار نفكندي كپنك
ساختي خانه معمور فلك را ويران‌بر سر فيل سحاب ار نزدي برق كجك
باغ شد مايده عيسي و شبنم بر وي‌جابه‌جا بر سر آن مايده پاشيده نمك
تا نگيرند زر ناسره در دست سمن‌در بغل صيرفي لاله نهان كرده محك
هر كمالي كه نه ايمن بود از نقص زوال‌باشد آن در نظر همّت دانا اندك
شاهد باغ جميل است ولي خوش بودي‌گر نگشتي ز وي اين حسن و لطافت منفك
آه از آن دم كه به اغواي هوا لشكر دي‌گشته باشند به تاراج گلستان شيرك
ص: 331 عن قريب است كه چوبك زن ايام خزان‌مي‌زند بر در دروازه گلشن چوبك
زاغ گيرد همه از بلبل شوريده كلاغ‌برگ پژمرده كند با گل صد برگ حنك
باد انداخته تاج از سر بستان افروزگشته با عارض گل برگ معارض سپرك
پي آن صحن «1» كه دي طرح فكندست به باغ‌هر طرف ريخته خشت از يخ و از برف آهك «2»
بهر پيران ستمديده ايام خزان‌سازد از شيشه يخ شيشه گردي عينك
پيش از آن دم كه ز بيم كتك شحنه دي‌بگريزند رعاياي رياحين يك يك
عاقل آن به كه كند عزم طواف چمني‌كه به آنجا نتوان برد خزان را به كتك
آن چمن گلشن مدح شه عالي قدريست‌كز فلك بهر طواف درش آيند ملك
مرتضي پادشه صورت و معني كه ازوست‌منشأ رابطه صورت و معني بي‌شك
آنكه از صولت سر پنجه شاهينش عقاب‌بال نسرين فلك را شكند چون اردك
پادشاهيست كه در خيل غلامان درش‌نام برجيس بود سعد و عطارد زيرك
تو شمال فلك از بهر سر سفره اواز ثريا به كف آورده نمكدان و نمك
شد قمر مجمره بزم وي و جرم قمردود عوديست كزان مجمره گردد مدرك
از پس آينه چرخ به آيين رضاهر چه او گفت همان گفت قضا چون طوطك «3»
ديگري كيست كه در سلك وي آرند او رامي‌شناسيم حريفان دگر را يك يك
او به اغيار جفا پيشه ندارد نسبت‌قدر خرمهره ز فيروزه شناسد زيرك
عدل تقديري و تقدير عدالت غلط است‌ز انكه تحقيق شد اين مسأله در باب فدك
بيوه دهر چو اهليت تزويج نداشت‌باينا معتقة طلقها ثم ترك اين مطلع او نيز مشهور است، مطلع:
در غم آباد جهان عيش از دل ناشاد رفت‌خو به غم كرديم چنداني كه عيش از ياد رفت مطلع
ما به جرم عشق بدناميم و زاهد از رياهر دو بدناميم اما ما كجا و او كجا و له
بيرون ميا كه شهره ايام مي‌شوي‌ما كشته مي‌شويم و تو بدنام مي‌شوي
______________________________
(1). نسخه: «آن صحن كه گل»، «آن شرح كه».
(2). نسخه: اشك؟.
(3). چنين است در يك نسخه و در دو نسخه ديگر بعد از اين بيت نوشته كه: اين مطلع او نيز مشهور است:
ديگري كيست الخ.
ص: 332
و اين قصيده او نيك واقع شده كه، مطلع:
هر آنكس كه بر كام گيتي نهد دل‌به نزديك اهل خرد نيست عاقل وفات او در سنه اثني و خمسين و تسعمائة (952) در دكن بود. «تابع اهل بيت» تاريخ يافته شد.
ديگري خواجه ايواب بن خواجه ابو البركات است كه ابا عن جد از بزرگ‌زادگان ماوراء النهر است. پدر و پسر با وجود فضايل مكتسبي و موروثي هر دو به بي‌قيدي ضرب المثل‌اند، يكي در عراق و خراسان، دوم در كابل و هند و اين منتخب گنجايش تفصيل احوال ايشان ندارد كه در جاهاي ديگر مذكور است و مشهور.
مي‌گويند كه خواجه ابو البركات اين مطلع بيت خود بر فضلاي عصر خود خوانده، بيت:
خشك شد كشت اميد و تازه شد قحط وفاز آتش دل يا در ابر چشم ما باران نماند او را به تخطئه گفتند كه «يا» در مصرع اخير بي‌معني است و به جاي آن، تا بايستي گفت. خواجه در بديهه اين قطعه به عذرخواهي گفته، قطعه:
هر چه آيد به پيش اهل نظربه گمان خطاش خط نكنند
نقطه‌ها گر فتند زير و زبرعاقلان «1» پيرو نقط نكنند
يا بخوانند و نيك فكر كننديا نخوانند تا غلط نكنند قصيده‌يي در زمين سلمان ساوجي گفته كه مطلعش اين است، قصيده:
تب غم دارم و درد سر هجران بر سرآمده جان «2» به لب و نامده جانان بر سر
تا گرفت آتش دل در تن من چون فانوس‌دامنم چاك شد و چاك گريبان بر سر و اين دو سه بيت از قصيده‌يي است كه در هجاي قاضي نيشابور گفته، بيت:
خلاف شرع پيمبر نوشت «3» فقه دگركه هيچ زان نبود در كتابها مسطور
عسل حرام نوشت و شراب كرد حلال‌كه اين عصاره تاكست و آن قي زنبور
زني كه شكوه شوهر به پيش قاضي بردكه حظ نفس من از وي نمي‌رسد به ظهور
______________________________
(1). نسخه: «عقل را پيرو» و نسخه متن مشهور است و پيرو به معني پيروي، چون خونريز و زمين بوس و امثال آن به معني مصدري آمده است.
(2). در متن: «جانم» بود، پاورقي را به جاي آن قرار داديم.
(3). نسخه: و راست.
ص: 333 جواب داد كه گر او قوي ضعيف شده‌ست‌روا بود كه درآرد به جاي خود مزدور خواجه در اشعار گاهي ايوب و گاهي فراقي تخلص مي‌كند و اين غزل از اوست:
نظم:
اي شاخ گل كه همچو سهي قد كشيده‌اي‌بر گرد لب خطي ز زمرد كشيده‌اي
قدّت برآمده چو الف مدّ ظلّه‌وز ابروان فراز الف مد كشيده‌اي
بر حرف ديگران زده‌اي قرعه قبول‌بر حرف عاشقان قلم رد كشيده‌اي
تشويش مي‌كشي مكش اي نقشبند چين‌نايد چو چشم و زلفش اگر صد كشيده‌اي
از دولت وصال فراقي طمع مبرجور و جفاي يار چو بي‌حد كشيده‌اي پادشاه مغفرت پناه را نسبت به خواجه به آن وضع ناهموار توجه تمام بوده، چنانچه از بس كه خواهان صحبتش بوده‌اند او را به عقد يكي از بيگمان نزديك مقيد ساختند تا شايد راه و روش اهل صلاح و سداد پيش گيرد، اما خواجه را كه گرفتار خوي زشت خويش بود صحبت به او راست نيامد. بيت:
خوي بد در طبيعتي كه نشست‌نرود جز به وقت مرگ از دست و اداهاي ركيك در آن نسبت ظاهر ساخت و به اين هم اكتفا نكرده در مجلس پادشاهي روزي فعلي زشت كه مستهجن الذكر است از او سر برزده و پادشاه از نهايت مروت و احسان جبلّي درگذرانيده، همين‌قدر فرمودند كه هي خواجه اين چه ادا بود؟ و خواجه رخصت مكه معظمه مبارك طلبيده و اسباب سفر و جهاز «1» كما ينبغي ترتيب داده او را وداع كردند. چون در كشتي نشست از رفقا پرسيد كه فايده رفتن در آنجا چيست؟ گفتند پاكي از گناهان گذشته. گفت پس يكبارگي گناه كرده پاك شويم تا از او باقي نماند و از آن توفيق محروم مانده و خليع العذار بوده در فسق مطلق العنان شد و سلطان بهادر گجراتي از ممر خوش صحبتي و هم زباني يك اشرفي وظيفه هر روز به جهت خرج اليوم او مقرر فرمودند. روزي در بازار احمد آباد مي‌گذشت و خواجه را در مسجد ترپوليه ديده عنان بازكشيده از روي عنايت و خصوصيت پرسيد كه خواجه اوقات چون مي‌گذرد؟ گفت از راتبه‌يي كه شما كرده‌ايد اوقات يك عضو من هم به فراغت نمي‌گذرد، چه مي‌پرسيد؟ سلطان بهادر
______________________________
(1). چنين است در هر سه نسخه و شايد «سفر حجاز» بوده.
ص: 334
با وجود اين درشتي راتبه او را دو چندان ساخت و هم در آن ايام شاه طاهر دكني با كمال حشمت و جاه به تقريب ايلچي‌گري از جانب نظام شاه دكني به گجرات آمد و از بس كه تعريف خواجه شنيده بود در منزل او كه نه حصير داشت و نه كوزه آب، رسيد و صحبت بسيار خوب برآمد و اشعار خود خواند و از او شنيد و روز ديگر اسباب مهماني و خلعت و اسب و خرجي نقد و اجناس در منزل خود ترتيب داده او را استدعا نموده در عين گرمي هنگامه و برآمدگي صحبت به يك‌بار سخن مذهب و ملت افتاد و خواجه از شاه پرسيد كه سبب چيست كه شيعه شما بر ياران رسول- عليه السلام- ناسزا مي‌فرستند؟ جواب داد كه مجتهدين ما لعن را جزو ايمان قرار داده‌اند. خواجه گفت لعنت بر ايماني كه لعن جزو او باشد. شاه را طرفه حال پيش آمد و صحبت بر هم خورد و آن انسانيت و رعايت كه خيال كرده بود در پرده خفا مانده ضايع شد. آخر از آنجا هم منكوب و معيوب به دكن رفت و با نظام شاه ملاقات نموده او نيز اسباب تجمل و سامان آنچه مي‌بايست فرستاد و خوب ديد و آنجا هم به جهت كج‌خلقي و بي‌اعتدالي نتوانست بود تا زحمت وجود از عالم برد.
قطعه:
اي دل صبور باش كه آن يار تند خوي‌بسيار تند روي نشيند ز بخت خويش استغفر الله از كجا به كجا افتادم. ع:
كجا بود اشهب كجا تاختم
من كه و اين سخنان چه؟ اما چه كنم كه عنان قلم حرون تند و شوخ چشم به اين جانب رفت و سخنان خارج از آهنگ سر زده و گرنه دانم كه عيب‌بيني هنر نيست و از عيب خود چشم پوشيده بر ديگران نظر كردن كمال كوته‌بيني است. بيت:
معيوب، همه عيب كسان مي‌بينداز كوزه همان برون تراود كه دروست حق سبحانه تعالي همگنان را از آنچه نبايد و نشايد نگه دارد و چون در هنگام انتخاب از دواوين فضلاي فصيح با خود نداشت، بنابر آن بر ذكر اين چند كس به طريق انموذج اقتصار يافت. اگر عمر بي‌وفاي كم بقا روزي چند مهلت داد و ايام برخلاف عادت اصلي خويش بدمددي بنياد نكرد و طالع مساعدت نمود ذكر شعراي سابق و لا حق هند خصوصا بعضي را كه در عصر خويش شنيده يا ديده و
ص: 335
دريافته نبذي از اشعار ايشان در ضمن احوال جدا خواهد نوشت. (السّعي منّي و الاتمام علي اللّه‌تعالي و تقدس)، و الا اين‌قدر هم براي يادگار كافي است. قطعه:
گر بمانيم زنده بر دوزيم‌جامه‌يي كز فراق چاك شده
ور بميريم عذر ما بپذيراي بسا آرزو كه خاك شده *** تم هذا الجزء من الكتاب بعون الملك الوهاب و اليه المآب. تمام شد.
ص: 337